گل عشق ما مهرادگل عشق ما مهراد، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
میوه زندگی ما مهرا میوه زندگی ما مهرا ، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

مهراد لبخند زیبای خدا

دیالوگ های مهرادی

    مهراد  2 سال و 10 ماهه  در حال ماشین بازی بابا مهرداد: مهراد گلی بیا یه بوس چسبونکی بده . من : نمیدم بابا مهرداد : بیا دیگه ... من : جون مادرت نمیدم. بابامهرداد :    ***** ظهر ، تو ماشین در حال برگشت از سرکار مامان: مهراد امروز با رها بازی کردین ؟ من : آره مامان : رها چی کار میکرد؟ من : شیطون بازی  مامان : شما چی کار میکردی ؟ من: ماشین بازی  ***** یه بعد ازظهر بهاری بعد از سه ساعتی خواب من: مامان، ما نی نی نداریم !. بریم نی نی بخریم . مامان مهری :    من : یه دختر بخریم ، یدونه ...
9 ارديبهشت 1394

آخرین پست سال 1393

       تقریبا یه ماه پیش بود که مامان و بابام داشتن درمورد سالی که گذشت و خوبی و بدی هاش حرف میزدن و اینکه سال خیلی خوبی نداشتیم و روزهایی بودن که امیدوارم دیگه هیچ وقت تجربه شون نکنیم. دو روز از این ماجرا نگذشته بود که من مریض شدم و دکتر نامه بستری رو به دستمون داد و  یکی از اولین چیزهایی که به ذهن مادرم رسید این بود که بدترین اصلاً معنی نداره و همیشه بدتر از اونی که فکرش رو میکنی هم وجود داره و میتونه برات اتفاق بیافته.! حالا این روزها  که سال 93 با تموم خوبی ها و کم لطفی هاش داره به روزهای پایانی خودش نزدیک میشه مامانم شاکر از آنچه گذشته و راضی به حکمت خدا و به امید روزهای بهتر مشغول خونه تکونی دم عیده....
28 اسفند 1393

روزانه های زمستونی 2

سَآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآم ..... امروز با کلی خبر اومدم که یه تعدادیش  مال خیلی وقت پیشه ولی مامانم نرسیده بود برام آپ کنه. نوزدهم دی ماه عروسی خاله ی رها بود ( یادتونه که ، رها دخترداعیمه ) و ماهم دعوت بودیم. مامان من هم با وعده دیدن ماشین عروس منو آماده کرد و رفتیم عروسی... جاتون خالی خیلی خوش گذشت. عروسی پر بود از دخترکانی با دامن های رنگی ، در حال قر دادن... من هم مثل همیشه خیلی آقا روی صندلی نشسته بودم .یکی دوباری هم به مامانم پیشنهاد دادم که مامان  پاشو بی اَقص    ولی خوب مامانم ترجیح داد که عرصه برای دیگران باز باشه   و صد البته حواسم هم بود که در حضور آقای داماد  چ...
11 اسفند 1393

امسال ، روز عشق

سَآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآم. یه قانونی هست از قوانین نیوتن خدا بیامرز که جدیداً همین جا تو نی نی وبلاگ توسط یه فیزیک دان خانم کشف شده ! به اسم قانون چهارم.... دقیقاً یه هفته پیش بود که هوس بازی با امیر مسعود جونم رو کردم  و مامان مهری به دلیل وجود سرماخوردگی تو خونه اونها از بردن من منصرف شده و به خیال خودش یه طوفان رو پشت سر گذاشت، غافل از اینکه طوفانی بس عظیم در راهه... بامداد چهارشنبه 29 ام بهمن ماه بود که مامانم وقتی توی خواب ناز بودم با احساس اینکه من تب دارم از خواب بیدار شد و سریعا بابام رو هم بیدار کرد. بعله درست فکر کرده بود من تب داشتم. اون هم چه تبی . شب ما سحر شد و روز چهارشنبه رفتیم دکتر.... تشخیص آقای دک...
6 اسفند 1393

روزانه های زمستونی

  سلام  ، سلام صد تا سلام... فصل اول : بادکنک    از اونجایی که مامانم خیلی به کارهای دستی علاقه داره ، دوست داره که من هم مثل خودش علاقه مند باشم.... بهمین خاطر سعی میکنه برای تقویت خلاقیتم کم نزاره. چند روز پیش هم بواسطه بازدید از وب یکی از دوستام جرقه ای به ذهنش زد  . تصمیم گرفت با همدیگه از این عروسک های بادکنکی درست کنیم.   مامانم میگه از این عروسک ها حدود 15 سال پیش برای دوستش درستیده بوده ا گه دوست دارین بدونین این توپ های خوشگل چجوری درست   میشن لطفاً   یه سری  برین    اینجا مامانم با نیشی که تا بنا گوشش باز بود وسا...
2 بهمن 1393

جامانده های پائیز 93

پیشاپیش عذر خواهی ما رو بخاطر آشفتگی این پست بپذیرین..... سلام و صد تا سلام... تعطیلات اربعین  ما معمولاً  توی تعطیلات بخاطر شلوغی بیش از حد مسافرت نمیریم . بابامهرداد از فرصت بدست آمده برای تکمیل مقالات و مرور درس هاش و مادرم هم برای رسیدگی به امور خونه و بازی با من استفاده می کنه و اگر فکر کرده باشین که از این فرصت برای استراحت استفاده میکنه سخت در اشتباهین !     مامانم میگه وقتی که یه پسر کوچولو  جیکووو تو خونه داری که  نرم  و لطیفه مثل برگ گل... هر کاری که ازدستت بر بیاد برای تغذیه سالمش انجام میدی حتی اگه شده سوسیس خانگی درست کنی . این شد که مامانم دست بکار شد و سوسیس د...
27 دی 1393

اولین قرار مردونه

ســـــــــــــــلام به همگی دوستای مهربونمون ، امیدوارم که زمستون خوبی رو شروع کرده باشین. چند وقتی بود که بخاطر تزئینات یلدایی زن عمو ملیکا و گل مژه چشم مهراد و نبودن همکارم خیلی درگیر بودم و نتونستم بهتون سر بزنم. قول میدم که جبران محبت هاتون رو بکنم و زودی بیام پیشتون.  دلم میخواست ترتیب پست های وبلاگ رو حفظ کنم و پست مربوط به تعطیلات آخر ماه صفر و بعد  پست یلدایی مون رو آپ کنم ولی نمیدونم سیم رابط دوربین رو کجا گذاشتم !     در اولین فرصت با خبر پیدا شدن سیم رابط و عکس های جدید برمی گردم.   خوب بریم سر اولین قرار مردونه پدر و پسری و همچنین اولین تجربه استخر مهراد عسلی  امروز د...
17 دی 1393

آخرین روزهای پائیز

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند … بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. شما خواهید مرد ! پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمد...
22 آذر 1393
1377 10 23 ادامه مطلب

اولین بینایی سنجی

  به دنیا که اومدی همش با خودم فکر میکردم یعنی این بچه باشیرم سیر میشه؟ خدا کنه خوب وزن بگیره.... شش ماهه که بودی می گفتم خداکنه به موقع دندون دربیاره هر بار که می بردمت حموم مراقب گوشهات بودم که آب نره ، خدای نکرده روی شنواییت تاثیر بد بزاره. وقتی که چهار دست و پا نرفتی و دیر راه افتادی نگران بودم نکنه مشکی باشه.... 18 ماهت بود ولی زیاد حرف نمیزدی نگران بودم نکنه نتونه خوب حرف بزنه... 2 سالت بود که همراه بابایی رفتیم برای معاینه چشماش .... خواستم که فقط با محیط آشنا بشی آخه نگران بودم نکنه تنبلی چشم داشته باشه یا نکنه از منو و بابایی ارث برده باشی و چشمات ضعیف باشه... تو شهرمون هم هرچی دنبال بینایی سنج کودک...
28 آبان 1393