گل عشق ما مهرادگل عشق ما مهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
میوه زندگی ما مهرا میوه زندگی ما مهرا ، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهراد لبخند زیبای خدا

مهراد و طبیعت

سلام به همه دوستان گل و مهربون. ما تو جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کردیم. اگه لطف کنید و عدد 40 رو  به شماره 1000891010 پیامک کنین ، خیلی خیلی خوشحال میشیم و  قدردان این محبت شما هستیم  ...
4 خرداد 1394

مهراد 35 ماهه

سی و پنج ماه گذشت و کمتر از یه ماه دیگه به رزوی میرسیم که من متولد شدم.  سومین خرداد جمع سه نفری ما. این روزها برای همه ما روزهایی است تکرار نشدنی. هر روز که با بکاربردن کلمه ای جدید مادر و پدرم رو به وجد میارم. غروب هایی که همراه با مامانم  که گاهی برای خرید و  تفریح و گاهی هم کلاس بیرون میریم. شب هایی که تمرین خوابیدن مستقل رو داریم و من میپرم پشت پنجره و میگم ببین هوا بهاریه ! و با سوال های بی امان از خوابیدن طفره میرم . روزهایی که به مدد سری برنامه های نوروزی کلاه قرمزی هنوز عید توی خونه ماست و من هر روز باید چند قسمتی رو ببینم و به لطف کلاه قرمزی عزیز ، با دیدن رامبد جوان در برنامه خندوانه به وجد میام...
22 ارديبهشت 1394

قصه ای آشنا

روزی روزگاری دختری بود 14 ساله از خانواده ای سطح متوسط به بالا که فقط یه برادر  بزرگتر داشت . ناز دختر خانه و  عزیز دل فامیل بود . شخصیت آرام و مهربانی داشت و کسی تا به حال صدای بلند او رو نشنیده بود. با این حال نوجوان بود و روحیات خاص نوجوانی رو هم داشت. نمونه اش این که یک بار دخترک ما به خاطر موضوعی کم اهمیت یکسال تمام با یکی از همکلاسی هایش قهر کرد و حرف نزد. به خیال خودش منطقی داشت قوی و معتقد بود وقتی دو نفربا هم دعوا میکنند  و حریم ها شکسته میشود ،دیگر راهی برای برگشت نیست.  آن روزها پدر دختر ما همچون راننده ای شخصی برای آوردن دخترک  از کلاس و مدرسه  به دنبالش می رفت. ولی دختر مغرور ما این محبت را فق...
17 ارديبهشت 1394

دیالوگ های مهرادی

    مهراد  2 سال و 10 ماهه  در حال ماشین بازی بابا مهرداد: مهراد گلی بیا یه بوس چسبونکی بده . من : نمیدم بابا مهرداد : بیا دیگه ... من : جون مادرت نمیدم. بابامهرداد :    ***** ظهر ، تو ماشین در حال برگشت از سرکار مامان: مهراد امروز با رها بازی کردین ؟ من : آره مامان : رها چی کار میکرد؟ من : شیطون بازی  مامان : شما چی کار میکردی ؟ من: ماشین بازی  ***** یه بعد ازظهر بهاری بعد از سه ساعتی خواب من: مامان، ما نی نی نداریم !. بریم نی نی بخریم . مامان مهری :    من : یه دختر بخریم ، یدونه ...
9 ارديبهشت 1394

روز مادر مبارک.

تا چند سال پیش که مادرم نگرانم میشد درکش نمیکردم ، گاهی هم عصبانی میشدم که بابا من دیگه بزرگ شدم. ولی الان دو سال و ده ماهه که خووووب میفهمم مادرم چه حسی داشته و چرا الان موهاش سپیده. من مادری دارم از جنس بلور . مادری که نه تنها مادرمه بلکه خواهر و رفیق ام هم هست. مادری که همه دارایی اش تو دنیا دو تا بچه اشه... مادری که اگر روزی یه بار صداش رو نشنوم دیوووونه میشم. مادری که از رفتن ترسی نداره و تنها دغدغه این روزهاش تنهایی من بعد از خودشه .  شاید خیلی هاتون ندونین ولی من خواهری ندارم. بهمین خاطر از همون اول اگه حرف دلی بود محرمش مادرم بود. هرچند که آدمی نیستم که خیلی بگم چون میدونم اینجوری با سبک شدن خودم بار غصه های مادرم...
21 فروردين 1394

نوروزی که گذشت

موضوع انشاء : نوروز را چگونه گذرانده اید...!؟ بارها  به نقل از مامان مهری شنیده ام که قدیم ها سه تا موضوع بود که هر سال پای ثابت زنگ های انشاء بود که بشدت هم مورد انزجار مامانم بوده.  عید را چگونه گذراندید؟ تابستان را چگونه گذراندید؟ و علم بهتر است یا ثروت!   البته مامان من کلاً با انشاء رابطه خوبی نداره و  خودشو اصلا ً  هم نویسنده نمیدونه و فقط بر طبق این قانون که از هرچی بدت بیاد هوار میشه رو سرت  حالا چرخ گردون گشته و گشته و دوباره به نوعی به انشاء نویسی افتاده اون هم ازنوع وبلاگیش.   نوروز امسال رو  ما همچون سال پیش و سالهای پیشترش قزوین بودیم و به امر خطیر صله رحم و م...
20 فروردين 1394

نوروزهای مهراد

نوروز 1392   نوروز1393   و حالا نوروز 1394 تغییراتی که خیلی محسوسه : 1: فرفری و طلایی شدن موها 2: لاغری  و از نظر رفتاری خجالتی تر . و اما پست های نوروزی ما ادامه دارد.... ...
17 فروردين 1394

آخرین پست سال 1393

       تقریبا یه ماه پیش بود که مامان و بابام داشتن درمورد سالی که گذشت و خوبی و بدی هاش حرف میزدن و اینکه سال خیلی خوبی نداشتیم و روزهایی بودن که امیدوارم دیگه هیچ وقت تجربه شون نکنیم. دو روز از این ماجرا نگذشته بود که من مریض شدم و دکتر نامه بستری رو به دستمون داد و  یکی از اولین چیزهایی که به ذهن مادرم رسید این بود که بدترین اصلاً معنی نداره و همیشه بدتر از اونی که فکرش رو میکنی هم وجود داره و میتونه برات اتفاق بیافته.! حالا این روزها  که سال 93 با تموم خوبی ها و کم لطفی هاش داره به روزهای پایانی خودش نزدیک میشه مامانم شاکر از آنچه گذشته و راضی به حکمت خدا و به امید روزهای بهتر مشغول خونه تکونی دم عیده....
28 اسفند 1393