گل عشق ما مهرادگل عشق ما مهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
میوه زندگی ما مهرا میوه زندگی ما مهرا ، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

مهراد لبخند زیبای خدا

خواهرجون

سلام به همگی با اولین عکس آتلیه ای خواهر جون در خدمتتون هستیم. این خواهر جون گفتن یه قضیه ای داره. ما از روزی که متوجه شدیم نی نی تو راهی مون دختره به آقا مهراد گفتیم که یه خواهر جون داره برات میاد. این خواهر جون اینقدر تکرار شد که الان اکثرا مهرا خانوم رو به اسم خواهر جون مهراد میشناسن. مهراد هم تعصب شدیدی روی خواهر جون داره و اگه احیانا کسی بگه آبجی .... سریعا میگه خواهر جونمه بابا، آبجیم نیست که!!! اگر هم کسی بخواد از مهرا تعریف کنه آخر حرفش یه خواهر جون آقا مهراد میگه ، که همیم باعث غرور مضاعف مهراد و عدم حسادت شده. ...
18 خرداد 1396

تولد مهرا خانوم

اینم عکس های دختمری ما، لحظاتی بعد از تولد این هم عکس های مهرا خانوم وقتی که یه روزه به دنیا اومده و تیپ زده برای عکاسی. این هم دو تا عکس از آقا مهراد گل، که بدونیم تو تولد خواهرش چه سنی بوده وای که کلی عکس و خاطره برای نوستن تو ذهنمه.... البته اگه بتونم و فرصت کنم همه رو خواهم نوشت. دلم می خواد از شیرین زبونی های مهراد بنویسم و حتما می نویسم. ممنونم از دوستانی که توی این مدت جویای حالمون بودن....
18 خرداد 1396

یه دختر، یه خواهر

           سلاااااااااااام به همگی امروز می خوام از خانوم کوچولویی بنویسم که قراره اسفند ماه به دنیا بیاد. خیلی خیلی خوشحالم که مهراد صاحب یه خواهر میشه ، بنظرم خواهر یکی از اون افرادیه که تو زندگی  هر کسی لازمه، هرچند که منو و بابا مهرداد هر دو از این نعمت محروم بودیم . این یکی از اون حسرت هاییه که به شخصه همیشه تو زندگی داشتم و دارم . مخصوصاً الان که متاهلم . بعضی روزها واقعا دوست دارم یکی باشه که با هم حرف بزنیم و درددل کنیم. یکی به غیر مادرم که وقتی مشکلی دارم بهش بگم و نگران ناراحتی اش هم نباشم. خدا داند..... شاید قراره همین خانوم کوچولو یه روزی بشه همراه من، غمخوار من و یه خواهر مهربون برای مهراد... ...
8 آبان 1395

بازگشتی دوباره

دوستان عزیزم سلام پسر گلم سلام  امروز بعد از حدود 5 ماه تاخیر، دوباره دارم می نویسم. حسی که دارم درست مثل روز اولیه که این وبلاگ رو راه انداخته بودم. واقعا نمیدونم چطوری و از کجا باید بنویسم .  توی این 5 ماه کلی اتفاقات قشنگ تو زندگی ما افتاد که هر کدوم ارزش تبدیل شدن به یه پست رو داشت ولی متاسفانه به دلایلی فعلا ثبت نشده  . ثبت نشدن هر کدوم از این اتفاقات قشنگ یه طرف و نبودن عکس های جالب هم از طرف دیگه ، دست به دست هم داده تا من الان مثل یه علامت سوال بر عکس به کی برد نگاه کنم .... دوست داشتم برای هر اتفاق پستی جداگانه می گذاشتم الخصوص که یکی از اون اتفاقات شیرین تولد مهراد عزیزمه و هر جور که فکر میک...
4 آبان 1395

دوچرخه

اون قدیم ها دوچرخه یه وسیله بازی فوق العاده خاص بود .نهایت رویای بچه ها داشتن یه دوچرخه دنده ای و  نهایت تشویق والدین این بود که میگفتن : معدل ات 20 بشه برات دوچرخه می خریم. خرداد ماه که امتحانات تموم میشد کوچه پر میشد از بچه ها با دوچرخه های رنگ و وارنگ. یکی بچه دوم و یا چندم خانواده بود و دوچرخه کهنه بچه قبلی رو یه بادی زده بود و سوار میشد،  یکی دیگه هم با دوچرخه نو به بقیه فخر می فروخت؛ اون خوش سلیقه هاش با یه جور نوار  شیشه ای کل تنه دوچرخه رو باند پیچی می کردن تا رنگش خراب نشه.  بعضی ها هم دوچرخه رو با مهره های رنگی که به پره هاش می زدن خیلی خاص میکردن.  برای بچه های دوره ما دوچرخه یه رفیق بود . ...
29 ارديبهشت 1395

فصلی جدید

سالی جدید  ، ماهی نو  و فصلی تازه از زندگی ما......   امروز 31 ام فروردین ماه 1395 یه پسر سه سال و ده ماه و 11 روزه برای اولین بار پا به مهد کودک گذاشت. البته از دید خودش داره میره مدرسه و کلی هم کلاس های مختلف و درس داره. شور و غرور ، وقتی که میگه کلاس دارم تو چهره اش موج میزنه!!!!!.  دیشب  برای من یه شب سخت و پر استرس مثل اول مهر بود و خوابم نمی برد و امروز هم یکی از سخت ترین روزها، ساعت هفت صبح بیدار شدیم و بعد خوردن صبحونه با بدرقه ی قرآن و آیت الکرسی رفتیم مهد.... من خودم رو آماده کرده بودم که تا ظهر کنارت بشینم تا به محیط عادت کنی ولی خوشبختانه بعد یک ساعت با خداحافظی ، تو رو به متین جون (...
19 ارديبهشت 1395