نوروزی که گذشت
موضوع انشاء : نوروز را چگونه گذرانده اید...!؟
بارها به نقل از مامان مهری شنیده ام که قدیم ها سه تا موضوع بود که هر سال پای ثابت زنگ های انشاء بود که بشدت هم مورد انزجار مامانم بوده. عید را چگونه گذراندید؟ تابستان را چگونه گذراندید؟ و علم بهتر است یا ثروت! البته مامان من کلاً با انشاء رابطه خوبی نداره و خودشو اصلا ً هم نویسنده نمیدونه و فقط بر طبق این قانون که از هرچی بدت بیاد هوار میشه رو سرت حالا چرخ گردون گشته و گشته و دوباره به نوعی به انشاء نویسی افتاده اون هم ازنوع وبلاگیش.
نوروز امسال رو ما همچون سال پیش و سالهای پیشترش قزوین بودیم و به امر خطیر صله رحم و مهمون بازی مشغول .
گاهی تیپ میزدیم و مهمونی میرفتیم و میشدم زبل خان.....
این زرافه نگون بخت فیلم ماداگاسکار هم به عنوان شکار دادن دستم. شکارچی که بدون شکار نمیشه ....گاهی هم منو به هیبت یه طرف دار تیم ملی درمیاوردن
هرچند که من درهمون حال هم هرگز رسالت خودم یعنی پارک ماشین ها در کنار یه خط صاف رو فراموش نکردم.
هر از گاهی هم تیپ تو خونه ای میزدیم و چشم انتظار تور کردن یه مهمون می نشستیم ، همین بین بود که حس عکاسی مامان خانوم گل کرده و چند تا عکس نوروزی هم نصیب ما شد.
گاهی هم مهمون میومد خونمون و میشدم پلیس. شما فکر کن فقط من چه شکلی به آقای پلیس با اون بیسیم و کلاه اش زل زده بودم که بنده خدا بیسیم و کلاهش رو به من داد. جای همگی دوستان خالی یکی از فرماندهان نظامی میهمان ما بود و آی حال داد که از یه فرمانده کلاه برداری کردیم.
گاهی هم میهمان هایی در این سن و سال به خونه ما می اومدن که اگر شما فکر کردی من باهاش همبازی شدم سخت در اشتباهی. اگر فکرکردی که موهاش رو کندم هم سخت در اشتباهی. من تنها مثل آقایی که رفته خواستگاری سرم رو با زاویه نود درجه کج کردم و گلهای قالی رو شمردم. البته این نوع از خجالت فقط تا زمانی بود که به محدوده اسباب بازی های من نزدیک نشده بودن.
گاهی هم مهمانی از جنس رها به خونه ما میومد که کمی تا قسمتی لطیف تر برخورد میکردم.
گاهی هم بازی میکردم که این روزها علاوه بر ماشین این دوتا پازل هم شده جزء بازی های مورد علاقه من.
و گاهی هم از خستگی مهمانان متعدد این شکلی به خواب میرفتیم. البته بهم خوردن ساعت خوابمون هم مزید بر علت شده بود. شب ها تا 2 نصفه شب بیدار بودیم و صبح ها تا ده صبح به همراه مامانم میخوابیدیم. بهمین خاطر ساعت 8 شب که میشد اگر کسی کاری به کارم نداشت چرتکی میزدم. (مامان من توی این مورد اصلاً جنبه خونه موندن نداره. نهایت ظرف مدت سه روز عادت صبح زود بیدار شدن از سرش می پره. . همون بهتر که میره سر کار وگرنه تا لنگ ظهر میخوابید.)
گاهی هم به بررسی ماهی طلایی مون مشغول بودم. وقتی هم که مامانم میگفت مراقب باش آب تنگ زمین نریزه ، ماهی میمیره ها. میگفتم طفَکی چرا؟؟؟؟ منظور نظر همون طفلکی است که این روزها زیاد استفاده میکنم.
بلاخره عید ماهم اینجور گذشت تا رسیدیم به سیزده بدر.
روز سیزده رو رفتیم مزرعه دایی بابا مهرداد ، که خیلی بهمون خوش گذشت و همونجا بود که من برای اولین بار به همراه مامان و بابام، موتور سوار شدم . درضمن دیدن تراکتور هم خالی از لطف نبود.
در پایان ممنون از اینکه همراه خاطرات نوروز 94 ما بودین.
هر روز تان نوروز ، نوروزتان پیروز