گل عشق ما مهرادگل عشق ما مهراد، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
میوه زندگی ما مهرا میوه زندگی ما مهرا ، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

مهراد لبخند زیبای خدا

قصه ای آشنا

1394/2/17 8:00
نویسنده : مامان مهری
904 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری دختری بود 14 ساله از خانواده ای سطح متوسط به بالا که فقط یه برادر  بزرگتر داشت . ناز دختر خانه و  عزیز دل فامیل بود . شخصیت آرام و مهربانی داشت و کسی تا به حال صدای بلند او رو نشنیده بود. با این حال نوجوان بود و روحیات خاص نوجوانی رو هم داشت. نمونه اش این که یک بار دخترک ما به خاطر موضوعی کم اهمیت یکسال تمام با یکی از همکلاسی هایش قهر کرد و حرف نزد. به خیال خودش منطقی داشت قوی و معتقد بود وقتی دو نفربا هم دعوا میکنند  و حریم ها شکسته میشود ،دیگر راهی برای برگشت نیست. 

آن روزها پدر دختر ما همچون راننده ای شخصی برای آوردن دخترک  از کلاس و مدرسه  به دنبالش می رفت. ولی دختر مغرور ما این محبت را فقط و فقط از جهت کنترل خودش میدید و شاکی بود که چرا نمیتواند بعد از مدرسه با دوستاننش به خانه بیاید.

چند سالی گذشت و دخترک قصه ما 18 یا شاید هم نوزده ساله شد و داشت بشدت برای کنکور درس میخوند. و بدنبال یه کنج آرام بود متنظر و کمتر بیرون میرفت و از آنجا که فرزند دیگری در خانه نبود، خانه آنها نیز دست کمی از کتابخانه نداشتدرسخوان گوشه نشین خانه شده بود تا بتواند راهی دانشگاه شود. ساختمان خانه آنها دو طبقه بود و طبقه پائین سالیان سال بود که در اختیار مستاجر بود. اینبار از قضا خانواده ای بسیار تحصیل کرده بودن که خانم خانواده در قسمت مالی اداره ای دولتی و همسرش نیز مشغول قضاوت و وکالت بودند. خداوند رحمان نیز دو پسر به آنها عنایت کرده بود که تقریبا دو سالی با هم اختلاف سنی داشتن و زمانی که به خانه ما آمدن تقریبا 5 و 7 ساله بودن. که البته بخاطر اقتضای سن و جنسیت از نوع آتیش پاره بودن بطوری که وقتی بعد از یک سال از خانه ما رفتن دیوار سالمی نمانده بود . دختر قصه ما که بسیار کم حرف و صبور هم بود مدت ها با این شرایط کنار آمد و حرفی نزد. وقتی که پسران وقت وبی وقت با صدای بلند توی حیاط در حال بازی بودن و خواب راحت بعد از ظهر به خانواده اش حرام شده بود هیپنوتیزم

ویا زمانی که فریاد های مهیبشان در فضای خانه که چه عرض کنم کل محله میپیچیدشاکی

ویا زمانی که با صدای بسته که چه عرض کنم کوبیده شدن درب کوچه رشته تست هایی که زده بود بر آب شده بودکچل

تا اینکه روزی کاسه صبرش لبریز شد و وقتی این همه بی ملاحضه گی و خونسردی والدینشان را دید ، گوشی به دست شد عصبانیو البته خیلی محترمانه پشت تلفن از سر و صدای بچه ها و کوبیده شدن درب کوچه موقع خروج همسر و فرزندانش گله کرد. که این موضوع تا مقداری هم باعث کدورت خانم همسایه گردید. به هر تقدیر یکسال تمام شد و پدر دختر قصه ما که دل خوشی هم از مستاجر به اصطلاح تحصیل کرده خود نداشت به بهانه ای عذر آنها را خواست .

سال ها از پی هم سپری شد و همان دختر قصه ما ازدواج کرد و بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی مشغول به کار شد . دختر قصه ما که حالا  اصطلاحاً خانمی شده بود از آنجا که دستی بر هنر و نقاشی داشت ، کلا در هر مجلسی که حاضر میشد برای کودکان و خردسالان پیک نوروزی ، کار عملی ، کاردستی و یا حالا دیگه نشد یه نقاشی رو انجام میداد. از این سر و کله زدن با بچه ها خود را روانشناسی میدید که در آینده قرار است پروفسور حسابی ورژن قزوینی تحویل جامعه دهدخندونک.

وقتی میدید کودکی حرف زشتی به زبان می آورد خیلی ناراحت میشد ، پدر و مادرش را مسئول میدانست و با خود میگفت : حتما آنها از این الفاظ استفاده کرده اند و یا چرا برای تربیت فرزندشان وقت نگذاشته اند تازه اسم خودشون رو هم گذاشتن تحصیل کرده.دلخور!

وقتی پدر و مادری را میدید که گوش به خواسته بچه شان میدهند و بخاطر یه بچه فسقلی چه کارها که نمیکنند ، با خود می گفت : اینها فقط بچه رو لوس می کننقهر.

وقتی بچه ای دیر به حرف میومد مادرش را محکوم میکرد و با خود میگفت : لابد با بچه توی خونه کار نمیکنن که بچه حرف نمیزنه، باید با بچه صحبت بشه و براش کتاب بخونن دیگه.متفکر.....

وقتی میدید پدر و مادری کلافه لج بازی های کودکش شده اند و آن کودک به هیچ صراطی مستقیم نیست اصلا درک نمیکرددلخور

وقتی میدید مادری کنار بالین بچه اش تا صبح پلک روی هم نمیزاره اون مادر رو محکوم میکرد و می گفت : خوب وقتی بچه خوابیده چرا بیخودی بیداری و خودت رو از بین میبری هانه.!!!!

وقتی میدید مادرش همیشه نگران خوراک و پوشاک و خواب و سلامت و آینده آنهاست ، میگفت : ما دیگه بچه نیستیم.قهر

وقتی که میدید بچه ای بعد صد بار کشیدن عکس مرد عنکبوتی و بت من و غیره باز هم تقاضای کشیدن آنها را دارد. بی احساس و کلافه میشد کچل.

 گاهی که میدید مادری در خیابان به گریه های بی امان کودکش بی اعتناست او را سنگدل خطاب می کرد. 

خلاصه از آشفتگی افکار این خانم که بگذریم به آنجا میرسیم که بعد از 4 سال خداوند مرحمت داشت و دامن این خانم به برکت وجود پسرکی سبز شد و خانم قصه ما هم مفتخر به دریافت مدال طلای مادری شد.محبت (اگر از چند و چون این مدال خواسته باشین می بایست زحمت بکشین و تا پایان این پست در کنار ما باشید ) 

روزها گذشت و با بزرگتر شدن پسرک ، مادر قصه ما کم کم به چشم خویشن دید که ایدئولوژی هاش بر باد رفت. متوجه شد که هر انسانی را ظرفیست متفاوت و بچه آدمی زاد ربات نیست که به بتوان یک سری آموخته های خاص را درونش ریخت و  همچنین یه کودک دوساله در موقعیتی و هر مکانی و هر شخصیتی که هستی چه با تحصیلات بالا و چه پائین  بخوبی میتواند تو را غافل گیر و یا خجل کند.

مادر قصه ما حالا خود را شاغل در قسمت مالی یک اداره دولتی و همسرش را هم در راه وکالت میبیند و پسرکی هم تقریباً سه ساله دارد و لابد شما خووووووووب متوجه شدی شباهتی را که زندگی اش به همان همسایه دوران 18 سالگی اش پیدا کرده.! فقط خدا رو شکر که حداقل فعلاً مستاجر نیست . نمیدانم شاید هم اگر سالهای بعد از احوالاتش بپرسید مستاجری باشد با دو پسر زلزله!

حالا این روزها مادر قصه ما از نو بزرگ میشه و تمامی اون روزهای گذشته مثل یه فیلم بارها وبارها جلوی چشمش میاد.

میدونه که باید ببخشه تا بخشیده بشه. میدونه که وقتی مادر میشی اونقدر عشق میاد تو دلت که دیگه جایی برای کینه نداری.

حالا دیگه اون خوب میدونه وقتی دو تا پسر تو خونه داری که باید بچگی کنن ناگزیر سر و صداشون ساختمون رو بر میداره.

حالا میدونه وقتی توی یه خونه کوچیک یه بچه حوصله اش سر رفته و کلافه  و بهونه گیر شده یعنی چی؟ 

حالا خوب میدونه که همه بچه ها شبیه هم نیستن و توی یه تایم خاص صحبت نمیکن و اگر بچه ای دیر حرف زد یا دیر راه افتاد بطور حتم دلیل بر کم کاری مادرش نیست.

حالا خوب میدونه وقتی یه مادر پیر دلش برای پسر 50 ساله اش شور میزنه یعنی چی ؟

حالا خوب میدونه وقتی یه مادر بعد از درشتی های مکرر فرزندش باز هم نمیتونه ازش دل بکنه یعنی چی؟

حالا خوب میدونه وقتی بچه ای حرف ناسزایی از دهنش خارج میشه ربطی به تحصیلات و فرهنگ خانواده اش نداره و حتما اون رو تو خانواده نشنیده و اصلا معنی اون کلمه رو هم نمیدونه و فقط بر اساس واکنشی که نشون میدیم مدام تکرار میکنه. انسانها انگاری بصورت کاملاً ذاتی گیرایی بیشتری برای یادگیری کلمات زشت دارن.تعجب

حالا مادر قصه ما دلی داره که مثل یه جام بلورین میمونه هم خیلی نازکه و شفاف و حساس و در عین حال ظرفیتی داره بی نهایت.

همون دلی که یه دنیا صبر داره برای کشیدن هزاران نقاشی تکراری از شخصیت های کارتونی برای شاد کردن و دیدن شوق یه کودک.

همون دل رئوفی که باعث میشه بادیدن عکس بچه های کار فقط تاسف نخوری بلکه حلقه اشک بیاد تو چشمات.

همون دلی که وقتی یه کلیپ از بچه های سرطانی محک دیدی دیگه فکر اینکه چه کار قشنگی انجام شده و اِسپانسِرش کیه و غیره نباشی و فقط گریه کنی و دست به دعا بشی.

این دل همون مدال طلاییه که بر سینه هر مادر نقش می بنده .

 

پسرکم این حکایت قصه تخیلی اندر تراوشات ذهن بیمار مادرت و یا صرفاً برای تعریف و تمجید حس مادری نبود ، چیزی بود که تجربه کرده بود و فقط برای این نگاشته شده که در آینده ای که انشاله به جوانی رسیدی خوبِ خوب یاد بگیری  تا کفش کسی رو نپوشیدی ، راه رفتنش رو مسخره نکنی , ویا اینکه  جلو جلو ، قاضی زندگی مردم نشو .

 

در پایان خوشحال میشم اگر شما دوستان هم تجربه ای این چنینی داشتین در قسمت نظرات برای ما بنویسین تا تجربیات شما مثال های بارزی بشه برای این پست.

پیشاپیش ممنون از اینکه همراهمون هستین.

 مراقب مدال هاتون باشین. محبت

پسندها (6)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

رومینا
17 اردیبهشت 94 9:57
مهری جون من نتونستم وبلاگت رو بخونم یه صفحه مشکی رو صفح اومده hacked نوشته
مامان مهری
پاسخ
وای نگو که هک شدیم. امیدوارم که مشکل زودتر حل بشه.خودم که باز میکنم خوبه.
آویسا
17 اردیبهشت 94 10:07
خیلی خیلی زیبا بود مهری جون.چه جالب که بدونی همه ما اون دورانو گذروندیم و به این دوران رسیدیم و به شخصه الان اگه کسی رو میبینم که بزرگترهارو قضاوت میکنه بهش تذکر میدم که معلوم نیست تو اگر جای اون شخص بودی حال و روزت چطور بود؟ واقعا گل گفتی که جلو جلو ،قاضی زندگی مردم نشو. همیشه شاد پیروز و موفق درکنار همسرتون و مهراد گلی باشین.
مامان مهری
پاسخ
ممنون از حضورت . خیلی خوبه که شما حواست به این موضوع هست. مراقبت خودت و آویسا جون باش.
آویسا
17 اردیبهشت 94 10:09
راستی از این نامگذاری پسرتون بر اساس اسم خودتون و همسرتون یاد یکی از اقوام خودمون افتادم.آقا و خانم :مهدی و مهری که بچه هاشون:مهدیه و مهدی یار شدن.
مامان مهری
پاسخ
چه جالب اسم داداش من هم مهدی .این هم آهنگ بودن ها یه جورایی باعث میشه که تو خاطره ها بمونیم دیگه.
الهام
17 اردیبهشت 94 10:17
خیلی عالی احساست رو نوشتی مهری جان راستش منم خیلی وقت ها نتونستم احساس مادرم رو درک کنم! وقتی تهران دانشجو بودم و رحمم فیبرم داشت و باید برمی داشتم اصلا بی قراری های مامانم رو درک نمی کردم و با خودم می گفتم آخه مگه قراره عمل قلب باز انجام بدم! ولی حالا که خودم مادرم واقعا مفهموم اون همه بی قراری مامانم رو که هیچوقت تو زندگیش ندیده بودم و درک می کنم و خیلی از مواردی رو که شما گفتی برای من هم زیاد پیش اومده و واقعا باهات موافقم که روزی که ما بتونیم از قضاوت کردن در بارۀ مردم و زندگی هاشون دست بکشیم ما به یک انسان کامل تبدیل شده ایم! چرا که ما هیچوقت جای اونها نبوده ایم و در شرایطی که اونها بزرگ شده اند، بزرگ نشده ایم و از زیر و بم زندگیشون بی خبریم! کاری که هنوز خودم هم نتونستم انجامش بدم و از قضاوت در بارۀ دیگران دست بردارم
مامان مهری
پاسخ
ممنون عزیزم. واقعا خیلی بده که ما باچند ساعت دیدن یا اصلا چند ماه بودن با کسی در موردش قضاوت کنیم. کاری که این روزها به راحتی داریم انجام میدیم. امیدوارم خدا خودش کمکمون کنه فبل از اینکه خودمون هم دچار اون شرایط بشیم دست از قضاوت برداریم. میدونی الهام جون آی خدای زیرکی هم داریم ماااا. یعنی نمی زاره حرف از دهنمون در بیاد ٰ همچین میریزه تو کاسه مون که نفهمیم از کجا خوردیم. علیرضا جون رو ببوس.
مریم مامان آیدین
17 اردیبهشت 94 11:44
سلام مهری جووووووووون وای مهری جونم اینارو من نوشتم یا تو؟؟؟ باورت میشه همه همه همه لحظات یه عالمه سناریو از همین اتفاقات و قضاوت ها و صد البته پشیمونی ها جلوی چشمم بود؟؟؟ مهری جونم من هم همیشه دلسوزی های مادرانه رو نمیفهمیدم....من بزرگ شده بودم و نیازی به این اداها نداشتم!!! من هم همیشه صدای بدو بدوی پسرک همسایه طبقه بالا رو مخم بود....با خودم میگفتم یعنی مامانش نمیتونه بگه ندو....ساعت 11 شبه؟؟؟ فکر میکردم اگه مامانش بگه اون هم میگه چشم و میره میشینه رو مبل!! من هم وقتی تو مهمونی هامون پسر غموی شیطونم همه تزیینات رو میز و بوفه و شومینه رو داغون میکرد و مامانش فقط نگاش میکرد فکر میکردم زن عموی بی سواد من اصلا بچه داری بلد نیست....چقدر با دختر عمه ام پشت سرش حرف زدیم که حتی یک بار نمیگه امیر حسین این کارو نکن! امروز میفهمم زن عموی بی سواد من روانشناس کودک خوبی بود!!اگه میگفت نکن امیر حسین صد بار بدتر میکرد! و من هم خیلی چیز ها یاد گرفتم وقتی همسایه طبقه پایینیمون بارها و بارها شب و ظهر بهم اس میداد که لطفا حواست به آیدین باشه!!!بچه رو خوابودندم! وقتی هررر کاری میکردم...لگو میریختم جلوش...کتاب داستان میخوندم....اسبش میشدم که بدو بدو نکنه و من دوباره هشدار نشنوم....هی به خودم میگفتم حقته!!!تا تو باشی دیگه قبل از امتحان کفش مردم نظر ندی! هفته پیش تو مهد...یه پسرکی آیدین رو تو راه پله از چهار تا پله هل داد...هیچی نگفتم! با خودم گفتم از کجا معلوم سال بعد آیدین همین کار رو با یه بچه دیگه نکنه!! وقتی تو سرسره بچه ها هلش میدن من فقط لبخند میزنم و میگم اشکالی نداره...یا به روی خودم نمیارم که دیدم که اونم جدی نگیره.. وقتی همون همسایه طبقه پایینی که بهم گفته بود بچه ها نمیفهمن ما باید بتونیم مدیریتشون کنیم!!!!و خدا جوابش رو داد و بچه ناخواسته دوم تو 11 ماهگی اولی بهشون هدیه داده شد، تو راه پله از محمد عذرخواهی میکنه به خاطر گریه های شبانه بچه ها و صدای جیغ ها.....من به محمد میسپرم بهش بگه: بچه ها که متوجه شب و روز نیستن....ما بزرگترها باید درکشون کنیم
مامان مهری
پاسخ
مریمگلی جون سلام. اولا ممنون بابت وقتی که گذاشتی و اینهمه تایپ کردی میدونی خیلی وقت بود که این حرفها رو دلم سنگینی میکرد. دلم میخواست اون همسایه قدیممون رو ببینم و حلالیت بگیرم. تو همین فکر ها بودم که یهویی موضوعی شد برای یه پست... و همین طور این جمله در مورد پوشیدن کفش که همسرم پرینت کرده بود و گذاشته بود زیر شیشه میزش. یه جورایی دلم خواست که مهراد این اشتباه رو نکنه. شاید حرفهایی که من در مورد اون همسایه مون زدم یا تذکر هایی که همسایه شما میداده به ظاهر حرفی نباشه ولی و شما هم اصلا ناراحت نشده باشی ولی همون استرسی که برای شما ایجاد کرده از چشم اونی که اون بالاست پنهان نمونده. آفرین به شما که تونستی خودت رو خوب مدیریت کنی و توی مهد یا پارک وقتی پسرت رو هل دادن حرفی نزدی... خیلی سخته این کار . یه جورایی آینده نگری میخواد. دعا کن من هم بتونم این کار رو بکنم. برای آیدین شیرین زبون و خوش خنده.
مامان الى
17 اردیبهشت 94 21:07
سلام گلم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مامان ریحانه
19 اردیبهشت 94 13:02
سلام مهری جون دوبار تا حالا نوشتم یبار برق رفته یبارم کد امنیتی صحیح نبوده میگم خیلی زیبا بیان کردی قصه ی زندگیتو کاش همه ی ما شجاعت اینکارو داشته باشیم مطمئنا تو زندگی هزار رنگمون کم به این موارد بر نخوردیم حالا چه در رابطه با خودمون چه در رابطه با دیگران و شاید هزاران بار شده که قاضی زندگی دیگران شدیم ولی اگه کسی خواسته تو زندگی ما قضاوت بی مورد بکنه بهش اجازه ندادیم غافل از کاری که خودمون میکنیم این قصه منو یاد ضرب المثل معروف از هر دستی بدی با همون دست پس میگیری انداخت واقعا همینطوره من که یقین دارم به این مثل شاید بارها برام اتفاق افتاده که در مورد کسی قضاوت ناعادلانه کردم و همون ناعدالتی دامن خودمو گرفته شاید بارها در مورد کودک کسی حرف زدم مثلا یه موردش اینه که یکی از بچه های همسایه هر وقت منو میدید سلام نمیکرد و من چقدر ناراحت بودم از این موضوع و بچه رو محکوم به بی ادبی و تربیت غلطش میکردم وقتی الان تلاشهای من در مورد نازنین که انقدر بهش سفارش میکنم هر جا رفتی سلام کن بی نتیجه مونده میفهمم که مادر اون بچه هم درست عین من تلاش کرده و نتیجه نگرفته شاید الان دیگران بچه ی منو بی ادب بدونن از زیرکی خدا گفتی بله خدا جای حق نشسته و هر عملی عکس العملی داره از جانب خدا و چه خوب که ما آنقدر هوشیار باشیم که متوجه بشیم واکنش خدا رو در برابر اعمالی که انجام دادیم و سعی در تکرارش نکنیم ببخش دوست عزیز خسته ات کردم به امید زندگی بدون قضاوت نا عادلانه
مامان مهری
پاسخ
شرمنده عزیزم که تو زحمت افتادی . وقتی شروع کردم به نوشتن ،اولش برام خیلی سخت بود. یه جورایی اعتراف نامه بود. اصلا یاد این ضرب المثل نبودم وگرنه حتما توی پستم استفاده میکردم. شما هم نگران سلام نکردن نازنین گلی نباش ،کم کم خوب میشه. بچه اند دیگه. واقعا خدا جای حقه و حواسش بیشتر از اونی که ما فکر کنیم به اعمالمون هست. باز هم ممنون بابت وقتی که گذاشتی. الهی آمین
مامان ریحانه
19 اردیبهشت 94 13:03
فدای دل نازکت بشم من که واقعا مدالش طلاییه مادر نمونه ببوووووووووووووووس مهراد نازمو
مامان مهری
پاسخ
من بابت این همه لطفی که داری.... اگه مدال من طلاست ،که سه ساله مادرم پس شما که بیشتر از ده ساله مادری جواهره. ما حالا حالا جا داره تا به پای شما برسیم ریحانه جون.
الهه مامان مبین
19 اردیبهشت 94 18:17
سلام به روی ماهت مهری جون از اول تا آخر پست رو بدون پلک زدن خوندم خیلی داستان جالبی بود . داستان زندگی خودت چرا من فکر میکردم که معلمی ؟؟؟؟؟؟ خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی زیبا بود عزیزم
مامان مهری
پاسخ
سلام الهه جون. خوشحالم که خوشت اومده. خیلی سخت بود نوشتن این پست. یه جورایی مثل اعتراف کردن بود. من شغلم کارشناس مالیه
الهه مامان مبین
19 اردیبهشت 94 18:20
واقعا همه ما مامانها باید داستان زندگیمون رو برای فرزندمون بنویسیم تا بدونه که زندگی مادر و پدرش چطوری گذشته من که خیلی لذت بردم واقعا تموم مطالبت عین حقیقته انسانها تا زمانی که پدر و مادر نشند و طعمش رو نچشند در مورد دیگران خیلی زود قضاوت میکنند . خصوصا بچه های دیگران میدونی مهری: برای من خیلی جالبه که خیلی ها بچه هم دارند ولی به خودشون اجازه میدند در مورد دیگران و بچه هاشون نظر بدند و حرف و حدیث در بیارند . ای امان از دست این مردم امیدورام همیشه خوشبخت زندگی کنی عزیزمممممممممممم
مامان مهری
پاسخ
ممنون عزیزم. جالب اینحاست که این قضاوت ها و مقایسه ها از بدو تولد بچه شروع میشه. بچه ات به دنیا میاد اولین چیزی که میپرسن چند کیلوهه؟ قدش چقدره؟ امیدوارم شما هم همیشه کنار هم شاد و به دور از قضاوت های دیگران باشید.
الهه مامان مبین
19 اردیبهشت 94 18:21
یه بوس گنده برای مهراد خوشگلممممممممممممممم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان مهری
پاسخ
ممنون عزیزم. یه دونه ای ، گلــــــــــــــــــــــــــــی
سمانه
20 اردیبهشت 94 10:38
اولا بابت داستان پردازی زیبات یک کف وسوت وهورا!
سمانه
20 اردیبهشت 94 10:39
اولا بابت داستان پردازی زیبات یک کف ودست وسوت وهورا
مامان مهری
پاسخ
درس پس میدم خانوم نویسنده جدی میگی..... اگه ایرادی هم داره تو رو خدا بگو خوشحال میشم. این که تو خوشت اومده خیلی برام ارزشمنده. بلاخره حرفه ای دیگه...
سمانه
20 اردیبهشت 94 10:39
دوما ! چه دختر لوس ونازپرورده و غرغرویی
مامان مهری
پاسخ
جناب همسر خان هم یه چیزایی تو همین مایه ها بهم گفتن.
سمانه
20 اردیبهشت 94 10:47
من خرده ای به کارت نمی گیرم!چون اون موقع یه دختر نوجوان بودی که درس مهمترین دغدغه زندگی تو بوده وتو نمی تونستی موقعیت اون خونواده واون مادر رو درک کنی! در واقع ما خودم تا توی اون شرایط نباشیم در از درک دیگران عاجزیم! این خیلی قابل تقدیره که اینقدر حواست به رفتارهای خودت هست وخودت رو بابت برخی ازرفتارهای به زعم خودت اشتباه توبیخ می کنی! ولی در هر صورت نظر منو بخوای تو رفتار اشتباهی نداشتی! در صورتی رفتارت می تونست اشتباه باشه که موقعیت تو واون خانم دقیقا مثل هم باشه(مثلا هر دو پسربچه های شری داشته باشین) وتو اون خانوم رو مورد قضاوت قرار بدی که "چه بچه بدی تربیت کرده " موفق باشی عزیزم
مامان مهری
پاسخ
ممنون عزیزم. این کامنت کلی از عذاب وجدانم کم کرد. البته باز هم خیلی دوست داشتم که توی اون موقعیت کمی صبور تر بودم. من کلا سر رفتارم و حرف هایی که تو گذشته زدم خیلی با خوم درگیرم. یه جورایی خود درگیرم دیگه...
سمانه
20 اردیبهشت 94 12:01
مهری عزیزم ، گذشته رو به باد بسپار آینده مثل خمیر بازی در دستان توست و تو هر طور اراده کنی به آن شکل می دهی
مامان مهری
پاسخ
منم خیلی دوست دارم که بتونم گذشته ها رو فراموش کنم ولی متاسفانه آدمی هستم که دیر فراموش میکنم. کینه ای نیستم ها ولی هر کار میکنم یادم نمیره. معمولا هم دو حالت داره یا اینه که رنجیده شدم و یا رنجوندم.... که اگه رنجیده خاطر شده باشم غصه و ناراحتی اون موضوع تا مدت ها یادمه و اگه رنجونده باشم هم که عذاب وجدانش. چه جمله قشنگی. من عاشق خمیر بازی هستم . امید من فقط به آینده است. آینده ای که با گذشت زمان روزهای قشنگ تر رو میاره.
مونا
20 اردیبهشت 94 12:15
سلام مهری جون. خیلی ی ی ی ی ی ی واقعی نوشتی . . . . من خودم دیدگاهم بعد بچه دار شدن عوض شده. البته قبلش هم چون روند بزرگ شدن خواهرزاده ام و برادرزاده ام را هم دیده بودم خیلی به بچه ها تذکر نمیدادم و حق رو به پدر و مادرشون میدادم البته یکبار هم به بچه های همسایه طبقه بالاییمون تذکر دادم!!
مامان مهری
پاسخ
سلام. ممنون عزیزم. آخه میدونی من نه خواهر زاده داشتم و نه برادر زاده . اصلا تو فامیلمون بچه خیلی کم بود. به همین خاطر اصلا نمیتونستم درک کنم.
مامان ریحانه
20 اردیبهشت 94 17:27
سلام مهری جون امروز کامنتای مریم جونو دیدم که به اسم من و تو برای مریم جون کامنت توهین آمیز گذاشتن خیلی عصبانی شدم و برای مریم جون به صورت خصوصی کامنت گذاشتم و عصبانیتم در مورد این کامنت گفتم حالا که دیدم تو کامنتد علنیه گفتم کاش من هم علنی میفرستادم تا طرف حس انزجار ما رو نسبت به خودش بفهمه که دیگه نخواد از اسم ما سو استفاده کنه برای اهداف پلیدش واقعا براش متاسفم که برا مریم جون این چیزا رو نوشته و نمیدونم هدفش از اینکه از اسامی ما استفاده کرده چی بوده به مریم جون گفتم برا منم یه کامنت اومده که خودش دوست مریم جون معرفی کرده وقتی من پرسیدم کدوم مریم جوابی نداده والا نمیدونم هدفشون از اینکارا چیه ولی خوب درک میکنم حس مریم جونو بعد از خوندن این مزخرفات واقعا با حس یه مادر اینگونه رفتار کردن دور از انسانیته امیدوارم که هر چه زودتر این فرد شناسایی بشه
مامان مهری
پاسخ
ریحانه جون این آدم مشکل روانی داره. برای من هم به اسم دوستم مامان آویسا کامننت گذاشته بود و کلی نفرین و ناله نثار خودم و خانوادم و دوستانم که کامنت گذاشتن کرده بود.... واقعا شرم آوره. من خودم الان دارم خجالت میکشم وقتی میگم به دوستانم توهین کرده بود.. شما هم خودت رو ناراحت نکن.
مامان رویا
21 اردیبهشت 94 11:52
استفاده كردم مهري جان ...اين قصه زندگي هريك از ماست حالا هركس به يك نحوي ...كساني كه ريزبين تر باشند قصه زندگيشان را ميبينند و ميشنوند و درس ميگيرند و افراد بي تفاوت هم راحت از كنارش ميگذرند...
مامان مهری
پاسخ
کاملا حق باشماست رویای عزیز. امیدوارم که بتونیم از زندگی درس بگیریم چون یکی از سخت گیر ترین معلم هاست.
مامان راحله
21 اردیبهشت 94 19:40
_______¶¶¶_0¶___¶0 ________¶¶¶¶¶00¶¶¶¶ _________¶¶¶¶¶¶¶¶¶0 ________¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _______¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _______¶¶¶00¶¶¶¶ _______0¶¶¶___¶¶¶ _______0¶¶¶0__________________________00 ________¶¶¶¶0_________________________¶¶¶ ________0¶¶¶¶_________________________¶¶¶ _________¶¶¶¶¶¶______________________0¶¶¶ __________¶¶¶¶¶¶0________________¶¶¶¶¶¶¶ __________¶¶¶¶¶¶¶¶0___________0¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶______0¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶0 ____________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _____________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ______________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _______________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__0¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶0 ________________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ______________0¶¶¶¶¶¶¶¶¶0______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _________0¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__________0¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ______¶¶¶¶¶¶¶0__0¶¶¶0___________¶¶¶¶¶¶¶¶ ____¶¶¶¶¶________¶¶¶¶____________¶¶¶¶¶¶¶ ___¶¶0___________0¶¶¶____________¶¶¶00¶¶0 ___¶¶_____________¶¶¶_____________¶¶¶_0¶¶ ___¶¶0____________0¶¶______________¶¶0_¶¶ ___0¶0_____________¶¶0______________¶¶__¶¶ ____¶¶_____________¶¶¶______________0¶¶__¶¶ ____¶¶¶____________0¶¶_______________¶¶¶_¶¶¶ _____¶¶_____________¶¶_______________0¶¶__¶¶ ____________________0¶________________¶¶__¶¶ _____________________¶0______________0¶___¶0 _____________________¶0______________0¶___¶0 _____________________¶¶_____________0¶____¶ _____________________¶¶0____________¶¶___¶¶ _____________________0¶____________0¶0__¶¶