خردادی اَم
خردادی اَم
از گذشته های دور خرداد ماه برای ما یادآور امتحان بوده و هست ،مادر من همیشه دلش برای متولدین این ماه میسوخت چون وقتی کوچیک هستن که مراسم تولدشون درست میوفته وسط امتحاناتُ و ملت همه در حال آمادگی برای امتحان هستن یا در اوج امتحانات و یا تازه امتحانات تموم شده و کسی حسش رو نداره بره تولد.!.. خودشون هم که به سن مدرسه میرسن دیگه نور علی نور میشه.
تازه بگذریم که تقریباً توی این فصل هر 4 سال یه جام جهانی فوتبال و هر دو سه سالی یه انتخابات داریم که برگزار میشن. پس حسابی دستتون اومد که چه شیر تو شیریه این خرداد ماه و چرا مامانم دل خوشی از این ماه نداشته. تنها نکته مثبت برای مامانم این بود که این ماه نوید بخش رسیدن سه ماه تعطیلاته و همچنین تعطیلات نیمه خرداد که فعلا تا چند سال فرصت خوبیه برای مسافرت. حالا از قضا زد و دردونه اش هم که قرار بود تیر ماه به دنیا بیاد 21 روز جلوتر اومد و شد خردادی این جوری بود که ذهنیت مامان من کلا به هم ریخت و خرداد ماه شد بههههههههترین ماهها.
حالا سه سالی میشه که این دیدگاه مادرم کمی متفاوت شده و هرسال که به آخر های اردیبهشت میرسیم غوغایی تو دلش راه میافته و لحظه شماری میکنه برای رسیدن خرداد ماه . حالا دیگه از امتحان هم خبری نیست و این لحظه شماری ها فقط برای رسیدن تولد منه. شور و هیاهویی که نشان از بزرگ شدن من داره. توی اردیبهشت ماه مامان من همش تو فکر اینه که برای تولد مهراد چی کار کنم؟ کیک چه شکلی سفارش بدم یا اصلا خوبه خودم درستش کنم؟ امسال تولد مفصل بگیریم یا خودمونی؟ و از این حرفا.
امسال هم خرداد ماه با حال و هوای تولد برای ما رسید. البته ما امسال هییییچ برنامه ای برای تولدو یا برگزاری تولد خیلی مفصل، نداریم . تا ببینیم چی پیش میاد.
حالابریم سراغ چند تا عکس برای خالی نبودن این قسمت ،
و این هم یه روز دیگه توی اتاقم.
ببینین تورو خدا ، این مامان من نمیزاره دو دقیقه تو حال خودم باشم.
*****
خانه شادی
اولین باری بود که می رفتیم خانه شادی ، تقریبا نیم ساعتی هم از شروع سانس گذشته بود و مامانم می خواست فقط شرایط اِش رو بپرسه . وقتی کار مامانم تموم شد داشت خداحافظی میکرد تا روزهای بعد با برنامه ریزی منو ببره خانه شادی . توی همین فکرا بود که من با دیدن ماشین قرمزی که اونجا بود ، یه دل نه صد دل شیفته شدم . این شد که رفتم برای بازی . مامانم اصلا فکرشو نمی کرد و باورش نمیشد که من تنهایی توی محوطه بازی بمونم بهمین خاطر تموم مدت پشت در ورودی نشسته بود... حتی باورش نمیشد که من موقع تموم شدن سانس برای خروج گریه کنم و بگم نریم خونه ! ولی شد دیگه و من بالاخره بعد از کلی آسمون و ریسمون بافی های مامانم خوشحال و خندان بعد از خداحافظی گرم و پرتاب ماچ و بوسه برای همه مربی ها از اونجا خارج شدم. محیط خیلی شادی داشت و انرژی که به من داد باعث شد که بشتر بریم خانه شادی و خوش بگذرونیم.
این هم چند تا عکس از بازی هایی که کردیم.
تاپ دوست دارم ولی از این یکی اصلا خوشم نیومد.! قیافه رو نِگا ...
وایساده بودم یکی از بچه ها ماشین ها رو ازپارک خارج کنه تا من بزارم سر جاش. ببین چطوری دارم مواظبم تا چیدمان ماشین ها بهم نخوره.....
این ماشینَ رو هم ببرم پارک کنم. میدونین که من نسبت به ترتیب ماشین ها خیلی حساسم.
قسمت مورد علاقه ام تعمیرگاه ماشین.
و اما قسمت شن بازی که خیلی جذاب بود اگرچه اولش یکم از خاکی شدن خوشم نمیومد.
و صحنه ای که مادرم تا حالا ندیده بود،اینکه من یه ساندویج رو بردارم وگاز بزنم.! این هم از تاثیرات قرارگرفتن تو جمع بچه ها بود دیگه.
*****
تولد
اول خرداد تولد خاله سحره . اول بزارین خاله سحر رو براتون معرفی کنم. سحر و مونیکا جون سال 86 بواسطه قبولی دانشگاه به شهر ما اومدن و در دو اتاقی که طبقه بالای خونه مادر جون ایناست ساکن شدن. این سکونت بعد از عروسی مامانم اینا پیش اومد و اینجا بود که حضورشون کنار مادرجونم تا حدی تونست جای خالی مامان مهری رو براش پر کنه...
بعد از چند سال خاله سحر و مونیکا دوستای خوبی برای ما شدن و خاله سحر به همراه خانواده اش به شهر ما اومدن و خونه گرفتن و ما هنوز با هم در ارتباطیم. با وجود اینکه من تقریبا یک ساله بودم که خانمهای فارغ التحصیل از خونه مادر جون اینا رفتن ولی هنوز که هنوزه خاله سحر رو خیلی دوسش دارم و بیا ببین چه لاوی میترکونم براش!
این عکس هارو قبل از رفتن به تولدش گرفتیم.
اینجا هم خونه خاله سحر اینا ست ...