فصلی جدید
سالی جدید ، ماهی نو و فصلی تازه از زندگی ما......
امروز 31 ام فروردین ماه 1395 یه پسر سه سال و ده ماه و 11 روزه برای اولین بار پا به مهد کودک گذاشت. البته از دید خودش داره میره مدرسه و کلی هم کلاس های مختلف و درس داره. شور و غرور ، وقتی که میگه کلاس دارم تو چهره اش موج میزنه!!!!!.
دیشب برای من یه شب سخت و پر استرس مثل اول مهر بود و خوابم نمی برد و امروز هم یکی از سخت ترین روزها، ساعت هفت صبح بیدار شدیم و بعد خوردن صبحونه با بدرقه ی قرآن و آیت الکرسی رفتیم مهد....
من خودم رو آماده کرده بودم که تا ظهر کنارت بشینم تا به محیط عادت کنی ولی خوشبختانه بعد یک ساعت با خداحافظی ، تو رو به متین جون (مربی مهد ) سپردم. گفتم من می رم سر کار و دوباره میام دنبالت و شما هم قبول کردی. ده دقیقه ای هم از اتاق مدیریت و از پشت مونیتور نگات کردم و وقتی دیدم مشغول بازی شدی، خیالم راحت شد و اومدم بیرون. اگه بدونی امروز چقدر برای من طولانی بود !. لحظه شماری میکردم تا ساعت دوازده بشه و بیام دنبالت. حال غریبی داشتم ، دلم میخواست بشینم و گریه کنم . تمام مدت یه بغض عجیب همراه با شادی از بزرگ شدنت داشتم. اصلاً حوصله کار رو نداشتم. همین که میگفتم مهراد رو بردم مهد یه بغض عجیب می خواست خفه ام کنه.
مادر جون رو هم که نگو از همین امروز بی تاب ندیدنته.
آرام جونم نمی دونم کی تو اینقدر بزرگ شدی که میگن باید مهر 96 بری پیش دبستانی !!!!!
ظهر که اومدم دنبالت هم وقتی منو دیدی انگار که دنیا رو بهت دادن و اولین حرفی که بهم زدی : مامان مهری دوست دارم.
و تا حالا هم هر روز که میام دنبالت این اولین جمله ایه که میگی.
این هم عکس های اولین روز مهد کودک که مربی خوبت متین جون برام فرستاده. متین جون خیلی خیلی دوستت داره.
این هم اولین نقاشی ات توی مهد
موقع ناهار
بعد از نهار
و روزهای بعد
آخه ببین همه بچه ها انگشت شون رو نشون دادن تو یکی حالت گرگ به خودت گرفتی
شاید خنده دار باشه ولی اگه بدونی با دیدن این عکس و مداد دست گرفتنت چقدر ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم.
این هم اولین نقاشی ات که به مناسبت روز پدر آوردی خونه.
اینجا هم بچه ها دارن همراه با موسیقی شعر می خونن و تمرین نمایش دارن.
یادتونه اون قدیم ها پسر بچه ها که از مدرسه میومدن خونه چه شکلی بودن ، عملیات پرتاب کیف و کلاه و کاپشن ....
حالا پسر ما هم از چرخوندن کیف شروع کرده فکر کنم تا سال بعد به پرتابش برسه
مهراد خسته در حال چرخوندن و تاب دادن کیف
با شروع مهد کودک برنامه روزانه ما هم تغییر کرده ، برای اینکه بتونیم شب ها زود بخوابیم دیگه خواب بعداز ظهر رو کنسل کردیم و بجاش می ریم پارک و برای ساعت ده شب خوابیدیم. هرچند که باز هم هر روز صبح کلی برنامه داریم. یه روز پاهات درد میاد...
یه روز جمبه است ، تعطیله....
یه روز دیگه هم دلتنگ ماشیناتی !!!.
ماشاله آقازاده کلاً خوش خواب و از آن دست کسانی اند که عاشق خواب صبح اند....
ان شاله تو پست های بعدی کلی عکس از گردش های بهاری مادر و پسری به همراه دوچرخه مون داریم.
مهراد : ارادتمند است قربان
پی نوشت :( مشکلات مهد توی این مدت ) 1 . از 8 صبح که آقا میرن مهد تا ساعت 2 به هیچ وجه دستشویی نمیرن . 2. هیچ میلی به خوردن صبحانه و غذا توی مهد ندارن (فقط در حد یه قاشق ) در این مدت شیر و بیسکوئیت توی کیف اش رو می خوره. دوستان عزیز اگه پیشنهادی برای رفع این مشکلات دارن با گوش جان می شنویم.