وقتی بابا کوچک بود
دوستای گل خوبین ؟ با گرمای تابستون چی میکنین؟ ماه رمضون خوبی داشتین؟ التماس دعای خیر از همتون داریما. یادتون نره.......
این ماجرا از اونجایی شروع شد که مادر جون برات عینک آفتابی جدید خرید و تو هم بر خلاف پارسال که تا عینک می زدم برات، بغض می کردی امسال شب ها هم دوست داری عینک رو چشمات باشه و با کلی توضیح که " ببین بابایی هم عینک نداره و .... راضی به در آوردن عینک میشی و یه روز هم که داشتی میز تلویزیون مادر جون اینا رو بهم می ریختی یه کیف سی دی مشکی پیدا کردی.
حالا هر روز کیف رو می گیری دستت و می گی عـــی نه یعنی عینک می خوام و بعدش هم بابا دفتر ....یعنی من بابا مهردادم و دارم میرم دفتر مادر جون هم که عاشق این کارهاته و خیلی پایه است ،
یه کمر بند کوچولو مشکی برات درست کرده . حالا یه هفته ای هست که هر روز می ری سر کار بعضی روزها حتی مادر جون رو هم مجبور میکنی که عینک بزنه و باهات بیاد دفتر
ببخشید اگه کیفیت عکس ها خیلی خوب نیست. دوربین پیشم نبود.
بعضی وقت ها هم فراتر از اون پیرمرد بازنشسته میشی و دستتای کوچیک و قشنگت رو گره می کنی و میزاری پشتت و پیرمردی راه میری الهی لذت دنیا رو ببری و پیر بشی گلم..