امسال ، روز عشق
سَآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآم.
یه قانونی هست از قوانین نیوتن خدا بیامرز که جدیداً همین جا تو نی نی وبلاگ توسط یه فیزیک دان خانم کشف شده ! به اسم قانون چهارم....
دقیقاً یه هفته پیش بود که هوس بازی با امیر مسعود جونم رو کردم و مامان مهری به دلیل وجود سرماخوردگی تو خونه اونها از بردن من منصرف شده و به خیال خودش یه طوفان رو پشت سر گذاشت، غافل از اینکه طوفانی بس عظیم در راهه...
بامداد چهارشنبه 29 ام بهمن ماه بود که مامانم وقتی توی خواب ناز بودم با احساس اینکه من تب دارم از خواب بیدار شد و سریعا بابام رو هم بیدار کرد. بعله درست فکر کرده بود من تب داشتم. اون هم چه تبی . شب ما سحر شد و روز چهارشنبه رفتیم دکتر....
تشخیص آقای دکتر عفونت عمومی بود و یه شربت آنتی بیوتیک وطنی تجویز کرد.
مشکل جدیدی هم علاوه بر تب و لب نزدن به غذا پیش اومده بود و اینکه چون توی این دوره مامانم به من هیچ دارو و مولتی ویتامینی نمی داد کلاً بی خیال شربت خوردن شده بودم طوریکه بامداد پنج شنبه بعد از دو ساعت التماس و خواهش و تشویق و گاهی تهدید یه قاشق شربت تب بر خوردم اون هم با گرفتن یه عدد جرثقیل. فقط من موندم مامانم ساعت 4 صبح جرثقیل رو از کجا درآورد ؟؟؟؟؟؟
خانومی که شما باشی این تب دست بردار نبود و دارو سه ساعت بیشتر منو آروم نمیکرد. پاشویه هم که اصلا حرفشو نزنید که خوشم نمیاد....
خلاصه پنج شنبه بی رمق و بی حال مجدد به محضر جناب دکتر خان شرف یاب شدم و ایشون هم منو برای آزمایش اورژانسی فرستادن آزمایشگاه. خدا رو شکر عصر پنج شنبه بود و آزمایشگاه خلوت و کسی نبود تا از صوت ملکوتی من که تو آزمایشگاه طنین انداز شده بود لذت ببره
بدین ترتیب من در دو سال و 8 ماه ونه روزگی اولین ازمایش خونم رو دادم.
فقط خدا میدونه که چی تو دل مامانم میگذشت وقتی که خون منو دید
خلاصه جواب آزمایش ها که آماده شد آقای دکتر تشخیص به عفونت شدیدی دادن که نیاز به بستری داره.
مامان و بابای منو میگی انگاری دنیا رو سرشون خراب شد. البته این مامانم بود که پرید وسط حرف های دکتر و که اگه میشه ما امشب رو تو خونه نگهش داریم و تب رو کنترل کنیم. لطفا یه داروی خارجی بنویسین تا شنبه ....
چون مامانم خوب میدونست که روز جمعه اموات هم آزادن و سر کار نمیان چه برسه به دکترا و رفتن به بیمارستان به جزء یه خاطره بد و سوغاتی آوردن چند تا ویروس عجیب غریب و دست سوراخ سوراخ شده چیزی نداره.
خلاصه در میان باران شدید زمستانی و ریزش اشکهای مادرم قرار شد بریم خونه و اگر تبم از کنترل خارج شد نصف شب بریم بیمارستان.
البته شما فکر نکنین که مامان و بابای من این تصمیم رو به همین راحتی گرفتن... حتی تا جلوی در بیمارستان هم رفتن.
ساعت 11 شب بلاخره بعد از کلی جنگولَک بازی من 2 قاشق غذا و یه قاشق تب بر و یه قاشق آنتی بیوتیک خوردم و خوابیدم... مامان و بابام اصلا باورشون نمیشد که من به این راحتی تا ساعت 10 صبح بخوابم و دیگه از تب هم خبری نباشه !
مادرجونم (مادر مامان مهری ) که از بستری شدن احتمالی من بی خبر بودن صبح الطلوع توسط خبر گزاری نِسوان پرس مطلع شد و من تازه صبحانه ام رو تموم کرده بودم که به عیادت نوه ارشدش اومد. اون هم به همراه یک عدد ماشین پلیس بزرگ که در آینده حتما عکسی ازش به یادگارهمین جا ثبت میشود.
نزدیک ظهر که شد تازه مریضی من خودشو نشون داد و چیزی نبود جزء یه سرما خورگی با آب ریزش بینی فراوان. خدا روشکر الان که مامانم داره این پست رو میزاره بهترم ولی خوب کمی سرفه دارم.
پند نوشت : نصیحت من به شما اینکه هر چی رو که ایرانی خریدین.... داروهای بچه رو خواهشاً خارجی اون هم از نوع خوبش بخرین.بیخود نیست که آموکسی کلاو ایرانی 3000 تومان و نمونه خارجی اون 52000 هزار تومانه. بلاخره یه تفاوت هایی داره...
فیزیک دان نوشت: این قانون چهارم یه چیز تو مایه های همون ضرب المثل معروفه که میگن از هرچی بترسی سرت میاد و یا اینکه هیچ وقت نمیشه پیش بینی دقیقی برای آینده کرد.
توضیح نوشت : خبرگزاری نِسوان پِرس یا همون بانوان بصورت کاملاً تلفنی و توسط خانم ها بخصوص خانم هایی که صمیمیت بیشتری با هم دارن از جمله خاله ها و مادربزرگ و غیره اداره میشه و کوچکترین اخبار رو بسرعت نشر میده. ( نامگذاری توسط بابا مهرداد )
نتیجه : امسال روز عشق مامان و بابای من اصلا متوجه نشدن که چجوری گذشت و کی اومد و کی رفت ولی خوب مهم اینه که روز عشقشون به عشق گذشت. اون هم عشق به دردونه و چشم و چراغ خونه شون. توی اون روزهای مریضی من اونها حاضر بودن همه چیزشون رو بدن تا من خوب و سالم باشم. کنار هم و پشت به پشت هم شبها برای سلامتی من بیدار نشستن . موقعی که بابام خواب بود مامانم روش پتو کشید و وقتی مادرم خواب بود بابام همه کارهای منو انجام میداد تا مادرم کمی استراحت کنه. بنظرتون عشقی بالاتر از اینها هم هست؟؟؟؟؟
مامان مهری درست دو روز قبل از بیماری برای من لوازم پزشکی خرید البته فقط برای آشنایی و دکتر بازی تا وقتی که اواخر اسفند ماه برای چکاپ پیش دکتر میریم من مثل یه جنتلمن برخورد کنم. غافل از اینکه خیلی زود بازی های کودکانه من به واقعیت خواهد پیوست.
حالا اگه دوست دارین ببینین من وقتی دکتر میشم چه شکلی ام عکس های زیر رو تماشا کنین.
قیافه من کاملا نشون میده که حال مریضم خیــــــــــــــــــــــــــلی بده هااااااا !
اول یه کمی پماد به دست و پای مریض بی نوا میزنم.
و حالا یه آمپول وسط قفسه سینه
و حالا برای التیام دردهاش بهش شکلات میدم.
این هم نمایی از یه دکتر دلسوز و متعهد....
اسم این بیمار فلک زده حسن کچلهِ که بخاطر نزدن شامپو موهاش کچل شده.!
این هم ساعتی بعد در حال صف کردن انواع خودرو های خونه مادرجون اینا برای عملیات سوختگیری هستم.
و این هم ماشین های به صف شده کنار خیابان....
( همگی این ماشین ها رو مادر جونم برای بازی و تفریح من زمانی که صبح ها پیشش هستم محیا کرده. تنش همیشه سلامت)
و این هم نمایی از یک روز جمعه که بارون زمستانی باریدن گرفته بود و ما به پارک رفتیم...
و اما روزهایی که مریض بودم و بخاطر مصرف دارو در حالت نشسته و جوراب به دست خوابم برد.
این روزها مامانم در یه اقدام غافل گیرانه موهای منو رو هم کوتاه کرد.البته اینبار هم قسمت نشد ما بریم آرایشگاه و دایی مهدی موهام رو کوتاه کرد. این بار برخلاف دفعات قبل که یا توی خواب موهام کوتاه شده بود یا با گریه. خیلی آقا و منطقی به حرف مامانم گوش کردم و موهام رو به دایی سپردم تا قشنگشون کنه.