قصه ای آشنا
روزی روزگاری دختری بود 14 ساله از خانواده ای سطح متوسط به بالا که فقط یه برادر بزرگتر داشت . ناز دختر خانه و عزیز دل فامیل بود . شخصیت آرام و مهربانی داشت و کسی تا به حال صدای بلند او رو نشنیده بود. با این حال نوجوان بود و روحیات خاص نوجوانی رو هم داشت. نمونه اش این که یک بار دخترک ما به خاطر موضوعی کم اهمیت یکسال تمام با یکی از همکلاسی هایش قهر کرد و حرف نزد. به خیال خودش منطقی داشت قوی و معتقد بود وقتی دو نفربا هم دعوا میکنند و حریم ها شکسته میشود ،دیگر راهی برای برگشت نیست. آن روزها پدر دختر ما همچون راننده ای شخصی برای آوردن دخترک از کلاس و مدرسه به دنبالش می رفت. ولی دختر مغرور ما این محبت را فق...