تغییر فصل ها و رنگها
سلام.
حالا دیگه نزدیک صبح یه کوچولو سوز هوای سرد پائیزی قلقلکمون میده و آی حال میده خودتو بکشی زیر پتو و حتی شده یه کوچولو بیشتر بخوابی.
درخت ها هم که لباس پائیزی تنشون کردن و برگ هاشون رو فرش زیر پای رهگذرا میکنن...
مهر هم اومد و تو خیابون هر طرف رو که نگاه میکنی لوازم و التحریره و کیف های رنگی رنگی ...
همتون میدونین ، خریدی که پدر و مادر برای بچه شون انجام میدن خیلی خیلی لذت بخشه حتی از خرید برای خودشون هم شیرین تره. وقتی که برای بچه ات خرید میکنی و خوشحالی رو تو چشماش میبینی . میبینی که به زور کشان کشان خرید هاشو گرفته دستش و تا قله قاف هم که بگی باهات میاد و اصلاً هم احساس خستگی نمیکنه و هر چند وقتی هم یه نیم نگاهی به خریداش میکنه خیلی شیرینه. ولی همه اینها توی شرایطی اتفاق می افته که جیب هات خالی نباشه . اون وقت دیدن کیف های آویزون از مغازه ها و دفتر های رنگ و وارنگ و مدادهای ردیف شده کنار هم برات بزرگترین عذابه. چه عذابی برای یه پدر از این بالاتر که غم نداشتن رو تو چهره بچه اش ، اشک خواستن رو تو چشمای بچه اش ببینه ، ولی نتونه پاک کنه.
چه بغضی از این بالاتر که مادری یه کیف مدرسه رو قیمت میکنه ولی مجبوره به بهانه ای بچه اش رو از مغازه بیرون ببره.
اصلا چه غمی بالاتر از اینکه بچه ای نتونه بره مدرسه حتی اگه شده با یه کیف کهنه.
یادمه پارسال بود که یه آقایی تو تاکسی تعریف می کرد که برای خرید لوازم التحریر نمیتونه بچه ها رو بیرون بیاره. چون بچه ها با دیدن لوازم التحریر فانتزی دلشون میخواد و توان نه گفتن به بچه ها رو هم نداره و اینجوری خودش با قیمت پائین تری فقط مایحتاج ضروری رو براشون میخره و بچه ها بهانه نگیرن.
خدایا بچه ها فرشته اند.
پاک اند.
معصومند.
به کدام گناه نکرده باید محروم بشن و رنج بکشن.؟
ای کاش با همدیگه یه کم مهربون تر باشیم تا دیگه هیچ بچه ای طعم حسرت رو نچشه.
*******
خرید مهری (مهر ماهی )
مامان من اصلا قصد خرید کیف رو نداشت و پیش خودش می گفت بزار این تب و تاب خرید های مهر بخوابه بعد سر فرصت میایم خرید. طی روزهایی که می رفتیم بازار ، من با دیدن کیف های طرح مک کوئین چنان ذوقی میکردم که نگو و این جوری بود که طرح روی کیفم رو هم انتخاب کردم و هر بار که از جلوی مغازه ای رد میشدم به مامانم میگفتم مامان برام کیف مک کوئین بخر.
دیدن ذوق من باعث شد که مامانم هم خوشش بیاد و یه چند جایی قیمت بگیره. ولی از طرف دیگه اصرار های من باعث شد که مادرم از این فرصت برای بالا بردن تحمل و حرف شنویی من استفاده کنه و هر بار در جوابم میگفت پسرم این کیف بزرگه . این کیف قشنگ نیست و بیا بریم خریدهامو بکنم و از این حرفها....
که ناگهان قانون نانوشته ای به ذهنش رسید که آقا قحطی در راه ! و پس فردا که ما میایم بازار و قصد خرید میکنیم قحطی کیف مک کوئین میاد.! از اونجایی که من هم پسر خوبی بودم و حرف گوش کن تصمیم بر خرید کیف شد.
به داخل مغازه رفتیم و از میون دو تا کیف مک کوئینی که به قد و قواره من میومد یکی رو انتخاب کردم که از شانس ما آخرین رقم موجودی مغازه از اون رنگ بود. بعدش ، کیف به دوش، مادر بزرگ و مادرم آی منو پیاده به این مغازه و آن مغازه بردن!!!!!!
و این هم مهراد راضی از خریدش
امان از خرید خانومها !
خونه تکونی
خانومی که شما باشی ما برای عید اینقدر خونه تکونی نکرده بودیم. بالاخره طلسم اتاق بابا مهرداد هم شکست و حسابی تکانده شد.
هیچ چیز بیشتر از این آشفتگی ها به بچه ها حال نمیده. وقتی که از وجود میز آرایشی که کشوهاش در اومده استفاده کنی و خودتو به همه جا بمالی.
تازه هر وسیله ای که به خاطر بودن داخل کشوها تا حالا از چشمت دور مونده بوده هم دراختیارت باشه.
لطفاً یه نیم نگاهی هم به شلوار خاکی من داشته باشین.
و حالا تغییر جا می دم.
رنگ بازی
مدتی بود بخاطر خونه تکونی ها و مشغله زیاد ، گَلَمو و هنگ هام از دید من پنهان شده بود تا چند روز پیش که پیشنهاد رنگ بازی مامانم منو ذوق زده کرد. یعنی از معدود مواقعی که خیلی راحت لباس های من عوض میشه همین موقع قبل از رنگ بازیه که مامانم میخواد لباس رنگ بازی تنم کنه .
چند وقت پیش که بابا و مامانم فوم تشک های مبل هامون رو عوض کردن با دورریز اونها مامانم انواع اشکال هندسی رو درست کرد و این مثلث هم از همون هاست که ازش به عنوان مهر استفاده می کنم.
این هم کاردستی مامان و بابام با فوم های دور ریز .
سرما خوردگی مهراد اولین روز پائیز
مادرم یه روزی با حسرت گوش میکرد و یا تو وبلاگ دوستامون میخوند که بچه ها خیلی راحت دکتر میرن و دارو میخورن و غافل از اینکه سنشون رو نپرسیده و یا سن شمار بالای وبلاگشون رو نخونده که ببینه هر کدومشون حداقل یه هفت یا هشت ماهی از من بزرگترن ....
حالا بعد از گذشت چند ماه درست اول مهر ماه آبریزش بینی شدید و کمی تب به سراغم اومد و ما رو راهی بیمارستان کرد و باز هم مامانم به یه آرزوی دیگه اش رسید. ( عجب آرزوهای کوچیکی ) !
بعد ورود به مطب دکتر خیلی آقا جلو رفتم ،معاینه شدم و خداحافظی و خارج شدیم . به همین راحتی
تازه توی خونه هم به مامانم میگم شربتمو بده بخورم خوب بشم.
لازم به ذکره این واقعه همچون توپی صدا کردو از طریق خبر گزاری های داخلی(نسوان پرس )به اطلاع همگان رسانده شد که آقا مهراد قله دیگری از قلاع مردانگی رو فتح کرده و آی من در این مسئله جدی هستم که برای همه تعریف کنم که تب کرده بودم و رفتیم دکتر و شربت میخورم....
تازه ، شربت هشت ساعته را با وجود تلخی اش مدام تو دست میچرخونم و هر ساعت دوست دارم یه قلوپ بخورم.
ارتعاشات این واقعه باعث شده بعد از گذشت دوره بیماری بر خلاف گذشته شربت مولتی ویتامین رو هم با روی باز میل کنم.
ما اینیم دیگه.!!!!!!!
این هم چیدمان جدیدی از ماشین ها !
کوتاهی موی مهراد
مدت ها بود که وقتی به مغازه های اسباب بازی فروشی می رسیدیم موتور سیکلت ها خیلی برام جذاب بنظر میومد . ولی هر بار با هر تقاضای برا من موتور پلیس بخر ، مامانم جواب میداد اگه اجازه بدی موهاتو دایی کوتاه کنه میایم برات می خریم ما رو متقاعد می کرد که الان موقع خرید موتور نیست. این بارها و بارها تکرار شد تا اوایل مهر ماه دیگه مادرم از بلندی موهام و موهایی که تو چشمم میومد کلافه شد و موهامو به دایی مهدی سپرد. هر چند که اولش خیلی همکاری نکردم ولی بلاخره راضی شدم.
این هم عکس قبل و بعد کوتاهی در کنار هم....
و اما موهای من کوتاه شد ولی از موتور خبری نشد ! تا فردا صبحش در قالب پرسشی مهم از مادر بزرگم دلیل ننخریدن موتور با توجه به کوتاهی موهام رو پرسیدم ...
مادر جون اکرم من یه حرفی با شما دارم....
مادر جون ، چرا مامان مهری برای من موتور نخریــــــــــــــــد ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
موهای منو که دایی میتی کوتاه کرد !!!!؟؟؟؟؟
آقا این شد که ما بعد از ظهرش به اتفاق مادربزرگ و مادرم رفتیم یه موتور به انتخاب خودم خریدیم.
یه بازی جدید
..بنظرتون این عکس ها یعنی چـــــــــــــــــی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
. این بچه کجا رفته ؟
.
.
.
.
بله تصاویری که بالا مشاهده فرمودین پسریه که تا کمر ، زیر کابینت رفته تا بتونه ظرف ماست رو از اون زیر دربیاره و درنهایت کمی ناراحته که نتونسته و دستش رو میزاره روی صورتش تا از دید عکاس پنهان بشه...
و حالا در ادامه ، راه حلش رو پیدا کرده.
و راه حل دوم با پاهاش !!
این همه تلاش اصلاً برای چیه ؟؟؟
برای اینه که ما با ظرف های ماست و شیر یه بازی شبیه بولینگ انجام می دیم.
اونها رو میچینم و یکی من و یکی مامانم به نوبت با توپ می زنیمشون. یه بازی حرکتی که هیجان آوردن توپ باعث میشه من دور خونه ده بار بچرخم.
سرزمین سحرآمیز
جمعه سوم مهر ماه به همراه افسر خاله و امیر حسین و امیر مسعود جان رفتیم سرزمین سحر آمیز.
این بار هم مامانم شاهد تحول دیگه ای بود و این که من خودم بازی ها رو انتخاب میکنم و ترسی از بازی های چرخشی در ارتفاع ندارم. قبلاً من اصلاً دلم نمیخواست سوار این قبیل وسایل بشم و توی شهر بازی ها فقط سراغ وسایل حرکتی ساده ( مثل همون سکه ای های قدیم که جلوی مغازه ها میزاشتن و فقط بچه ها رو تکون میداد ) می رفتم و این بار فقط یه اتوبوس سکه ای سوار شدم.
از حالت دستهام که مشت کردم کاملا مشخصه که این اولین باریه که سوار این جور اسباب بازی ها میشم.
بعد هم این قطاره که به انتخاب خودم سوار واگن سبزش شدم.
اینم از هلی کوپتر...
حالا این سنجابه .....
حالا یکی بیاد جلو منو بگیره. بازیگاه داره تعطیل میشه.!!!!!
خلاصه اینکه فصل عوض شد و خلق و خوی ما هم کلی عوض شد . این روزها خوشحالی مامانم برام خیلی مهممه و وقتی کار بدی میکنم از نگاه مادرم متوجه ناراحتی اش میشم و بلافاصله عذرخواهی می کنم و سریع می پرسم مامان خوشحالی عذر خواهی کردم؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان خوشحالی مسواک زدم؟؟؟
مامان خوشحالی پی پی مو خبر دادم؟؟؟؟
مامان خوشحالی لباسمو پوشیدم؟؟؟؟
مامان خوشحالی حرف بد نزدم؟؟؟؟
مامان خوشحالی شربت هامو خوردم ؟؟؟؟
این جوریه که مامان من تبدیل شده به یه آدم کلاً سرخوش ...
خوشی هاتون پایدار