مهراد 35 ماهه
سی و پنج ماه گذشت و کمتر از یه ماه دیگه به رزوی میرسیم که من متولد شدم. سومین خرداد جمع سه نفری ما. این روزها برای همه ما روزهایی است تکرار نشدنی.
هر روز که با بکاربردن کلمه ای جدید مادر و پدرم رو به وجد میارم.
غروب هایی که همراه با مامانم که گاهی برای خرید و تفریح و گاهی هم کلاس بیرون میریم.
شب هایی که تمرین خوابیدن مستقل رو داریم و من میپرم پشت پنجره و میگم ببین هوا بهاریه ! و با سوال های بی امان از خوابیدن طفره میرم.
روزهایی که به مدد سری برنامه های نوروزی کلاه قرمزی هنوز عید توی خونه ماست و من هر روز باید چند قسمتی رو ببینم و به لطف کلاه قرمزی عزیز ، با دیدن رامبد جوان در برنامه خندوانه به وجد میام میگم : مامان آقای رانقُد جوانه!!!! حالا که به مدد دانلود برنامه ها توسط بابام توی دفتر کارش ، یاد گرفتم که فلش رو به لپ تاپ بزنم و وارد فولدر خودم بشم و کارتن مورد علاقه ام رو بزارم و برنامه رو مینی مایز و یا بزرگ و کوچیک کنم. ( احتمالا تا چند فقط دیگه باید فاتحه لپ تاپ رو خوند )
روزهای تکرار نشدنی که به هیچ کس اجازه مکالمه تلفنی رو نمیدم و بلافاصله گوشی رو میگیرم و بسته به مخاطبم کل خاطراتی رو که باهاش در یکسال گذشته داشتم بازگو میکنم.
یه عنوان مثال به مامانم میگم کیه، امیر پسرخاله است؟ گوشی رو بده من کار دارم....
سَاآآآآآم امیر ، اومده بودی خونه ما خوابیدی. اومدم خونتون چوب شور خریدیم و الی آخر....
و روحیه حساسم که تا حرفی از طرف مادرم بر خلاف میلم باشه به حالت قهر و با لب و لوچه آویزون میرم تو اتاقم و میگم : من ناحَت شدم ... و گاهی هم میگم: من میرم تهنایی بخوابم....
و همه این روزها و همه این دقایق شیرینه و تکرارنشدنی
خدای را سپاس بخاطر همین روزها.
خدای را سپاس که مشکل روی پلکم هم داره کم کم خوب میشه.
*****
سلانه سلانه و خرامان پیش به سوی کلاس. کلاسی که مثلا قرار بود کلاس خلاقیت باشه ولی با تدبیر مدیر فرهنگسرا به پکیج کودک تغییر کرد و شد کلاس خلاقیت و نقاشی و قرآن و زبان.
کلاسی که از کودک دو سال و یازده ماهه داشت تا پنج و نیم ساله مربی اش مدرس زبان بود و دانشجوی فوق لیسانس روانشناسی تربیتی ، خیلی مهربان ولی متاسفانه از دید مادر حساس من رد شد.
*****
مادر من که از کودکی علاقه زیادی به خمیر بازی داشته و داره برای شاد کردن دل کودکش دست بکار های نکرده زده و خمیر فوندانت درست کرده !!!! به قول خودش می خواهد برای من کیکی شبیه ماشین درست کند . تا درآستانه 35 ماهگی من از ذوق ماشین هم که شده کیک بخورم.
اِه نمیدونم چی شد کیک ماشین من یهویی تبدیل شد به این !!!!
کیکی فقط شبیه یه چرخ ماشین با چند تا گل فوندانت روش.؟؟؟
*****
تصمیم بر این بود که آخر این پست یکم از مشکلاتمون هم بگیم ولی دیدیم ما آدمها همین جورییش سختی ها رو دیرتر فراموش میکنیم چه برسه به اینکه بخوایم یه جایی هم ثبتش کنیم. اونجوری دیگه باید تا ابد دردهامون رو با خودمون یدک بکشیم.
و از اونجاییکه دنیا اونقدر کوتاهه که اصلاً ارزشش رو نداره پس این پست رو هم با شادی 35 ماهگیم تموم میکنیم.
و شمایی که تحمل دیدن شادی دیگران رونداری اینجا خونه ماست و دلمون میخواد وقتی واردش میشیم غصه هامون رو بزاریم پشت در ، ما تو خونه مون سعی میکنیم که شاد باشیم . ما اینجا از ناراحتی ها و روزهای سخت نمیگیم مگر برای عبرت خودمون، مگر با یه پایان خوش.
سپاس بیکران از شمایی که همواره همراه شادی های ما هستین