جمعه 16 بهمن
یکی از لذت های صبح جمعه اینه که بتونی یه ساعت بیشتر بخوابی !
ولی خوب از اونجایی که ساعت بدن مامانم از تنظیم در اومده و باید زود بیدار بشه. با یه روز تعطیلی اصلا نمیتونه یه دل سیر بخوابه !!!!! ان شاله تو هفته دوم تعطیلات نوروز جبران می کنیم.
ای وای .....
خدایا اینی که گفتم که برنامه ریزی به حساب نمیاد؟؟؟؟
قانون چهارم نیوتن خیر نبینی اگه بخوای تعطیلات ما رو خراب کنی!!!!!!!!!!!!
خوبه حالا مسافرت خارج از کشور نداریم و کل برنامه ریزی مون خوابیدن تا ساعت ده صبحه.!
خدایا شکرت.
خوب بریم سراغ خاطره ای از یه روز جمعه زمستونی کمی تا قسمتی بهاری!
جمعه 16 بهمن مامانم وقتی که دید هوا چقدر خوبه تصمیم گرفت هر طور که شده بزنیم بیرون. چند هفته ای بود که هوس دیدار درگذشتگان رو کرده بود و چه فرصتی بهترین از این.
این شد که رفتیم بهشت فاطمه . دوستای قزوینی مون می دونن توی مسیر بهشت فاطمه یه جایی هست که گوسفند زنده می فروشن و سه تا شتر و اسب هم دارن که برای ملت شتر ندیده جنبه توریستی پیدا کرده. این بود که ما هم چند دقیقه رو کنار این حیوانات دوست داشتنی و مهربون گذروندیم.
و این هم سگ هایی که اول به خیالم مردن ولی بعد متوجه شدم دارن آفتاب می گیرن.
(این نزدیک ترین برخورد مادر من با سگ بود) چه دل و جرأتی !
و این هم اسب هایی که همیشه توی تلویزیون میدیدم و قرار بود که آقاجونم یکی شون رو برام بخره تا توی اتاقم بخوابونم. ! با دیدن اسب و اندازه اش خیلی متعجب شدم چون هر جور فکر کردم تو تختم جا نمی شد .
غرق در تماشای اسب....
آقا نور خورشید بدجور چشمای منو اذیت می کرد. این شد که با دستهام جلوی نور رو گرفتم.
اما جواب نداد ، پس کلا چشمهامو بستم.
باز هم نمیشه. سر به زیری بهتره!.
این هم خاک بازی و درخت شناسی در دیار اهل قبور
بعدش هم رفتیم نماشگاه اتومبیل های کلاسیک
قبل از اینکه بریم ما تصور می کردیم الان یه سری ماشین مال زمان قاجار داره.
این عکس هایی که می بینین قدیمی هاش بودنا . ما دیگه خجالت کشیدیم از پیکان و رنو هایی که بود عکس بگیریم.!
پنج شنبه بیست و نهم بهمن ماه هم برای شرکت در مراسم عقدکنان دختردایی بابایی ( مهدیه خانوم ) عازم تهران شدیم. برای اینکه ساعت پنج تالار باشیم بلافاصله بعد از ناهار راهی شدیم . طبق معمول مسافرت های قبلی انتظار می رفت به محض اینکه ما وارد جاده و اتوبان شدیم خوابی عمیق داشته باشم ولی این بار در کمال تعجب تمام مدت بیدار و کاملا هوشیار در مورد ابرها و کوهها صحبت کردیم
در آخر هم یه سلام نظامی همراه با جمله همیشگی اطاعت فرمانده قربان ....
این هم چند خط از کلمات جدیدی که یه بچه ممکنه بخاطرش چلونده بشه.!
توی تمیز کاری های دم عیدی یه چند تایی کارت اعتباری تاریخ گذشته پیدا شد که برای بازی به من داده شد. نیم ساعت بعد کارت ها رو بردم پیش بابا مهرداد ....
بابا مهرداد اینا رو برای من پس اندااااز کن.....
یکی از آموزش های آقای بانکی برنامه رنگین کمان!
مامانم لباس پوشیده و آماده برای رفتن بیرون میگه : مهراد بیا لباس بپوش بریم خرید.
من : امروز امکاااان نداره من بیام بیرون.
مادرجون اکرم میگه مهراد خوش به حالت چه مامان خوبی داری . چه کیک خوشمزه ای برات پخته.
من : قابل شما رو نداره.
مامان مهری با حالتی ناراحت از کلمه زشتی که نباید می گفتم.
من : مامان مهری من به خودم گفتم !!!! با آقا مهراد بودم با شما که نبودم!!!!!
مامان مهری :
با مامان مشغول کار توی آشپزخونه دارم حرف میزنم که بابا مهرداد برای کمک میاد ...
من : بابا مهرداد میشه یه دقیقه منو مامان مهری رو تنها بزاری؟؟؟؟ من با مامان مهری یه صحبتی دارم.!!!!!!!!
یه روز دیگه هم موقع پوشوندن لباس رو به بابا مهرداد : بابا مهرداد بیا اتاقم من یه حرف خصوصی دارم ، می خوام مشکلاتم رو بهت بگم ...