روزانه های زمستونی 2
سَآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآم .....
امروز با کلی خبر اومدم که یه تعدادیش مال خیلی وقت پیشه ولی مامانم نرسیده بود برام آپ کنه.
نوزدهم دی ماه عروسی خاله ی رها بود ( یادتونه که ، رها دخترداعیمه ) و ماهم دعوت بودیم.
مامان من هم با وعده دیدن ماشین عروس منو آماده کرد و رفتیم عروسی...
جاتون خالی خیلی خوش گذشت. عروسی پر بود از دخترکانی با دامن های رنگی ، در حال قر دادن...
من هم مثل همیشه خیلی آقا روی صندلی نشسته بودم .یکی دوباری هم به مامانم پیشنهاد دادم که مامان پاشو بی اَقص ولی خوب مامانم ترجیح داد که عرصه برای دیگران باز باشه و صد البته حواسم هم بود که در حضور آقای داماد چرا مادرم چادر سر نکرده.؟؟؟؟؟؟ و فوری گفتم : مامان تو چادر نداری!!! ( یه همچین پسری ام من)
البته باید بگم خدمتتون که مامانم شال و مانتو داشت....
این هم چند تا عکس از اون شب
خدایی ببین چه موهایی داشتم.....
قبل از رفتن به عروسی کیف مامانم رو پر کردم از ماشین های جورو باجور ، خیلی هم مراقب بودم که مامانم کیفش یادش نره ولی نمیدونم چرا تو عروسی فقط این ماشین کوچولو که تو عکس زیر میبینید تو کیفش بود...
آخه مامان گلـَـــــــــــــــــم حالا نمیشد به من اینجوری رَکَب نمیزدی، یا لااقل یه ماشین یه کم بزرگتر برام می آوردی.
این هم من و دختر دایی رها که این روزها هم بازی و رفیق شفیق من شده که گاهی براش نوای آجی یَکا، یَکا جون و یا حتی دُ تَرَم (دخترم) سر میدم .
بنده کماکان حروف "ر" و "خ " رو توی کلمات استفاده نمیکنم. یه سری کلمات بواسطه تلفظ صحیح من شکل جدیدی به خودشون گرفتن مثل همیـغازه که همه اشتباهاً بهش میگن خمیازه یا هَپیم پا که میگن هواپیما ، تازه به محبت هم میگن محمد . امان از دست از این تلفظ های غلط دیگران.
اینو هم بگم که رها کاملاً برعکس منه و وروجکیه برای خودش . این روزها تمرین راه رفتن میکنه و تالاپ و تولوپ زمین میخوره.
خوب حالا بریم سر در افشانی هام
...مامان داشت کمدم رو مرتب میکرد که یه لباس مال تقریباً 7 ماه پیش درآورده بود و از سر عادت اونو داشت بو میکرد...
من هم که تا حالا این حرکت رو ندیده بودم پریدم وسط حال و حول مامانم و گفتم منم بو کنم! و بعدش هم جهت استحضارمامانم یادآور شدم که این لباس قدیمیه ها....
چند روز پیش که مامان ذوقش اومده بود و داشت ژله تزریقی درست می کرد ، هر چند دقیقه هم گلها رو یه نگاهی می انداخت . من هم برای تشویق مامانم بهش گفتم خوشگل شده هااااا ، آفرین و براش دست زدم. نبودین ببینین مامانم چقدر هیجان زده شده بود، انگاری رو ابرها بود.
این شد که تا آخر کارش هر چند دقیقه یه بار با کلمات قشنگ شده، اُوشگل شده و آفرین روحیه ای مظاعف به مامانم میدادم.
الان اعداد رو تا 6 بخوبی میشمرم ولی بعدش رو میرم سراغ نه ،شوزده و هیفده و بیس پنج !!!!
رنگ های سبز ، صورتی، آبی ، قرمز ، زرد ،سفید و نارنجی رو به خوبی بلدم.
اشکال هندسی دایره و مربع و مسَطیل و لوزی و مثَدَث و بیضی رو میشناسم.
شماره تلفن های اصظراری 110 ، 115 و 125 رو هم بلدم.
مامانم میگه بیا شلوارت رو دربیارم بریم دستشویی میگم : زشته جی جی رو میبینن !
از توی اتاقم مامان مهری رو صدا میزنم و میگم عزیزم جون یه دقه بیا ،کارت دارم...
این روزها علاقه زیادی به کارتن توماس پیدا کردم و کارتن مورد نظرم رو این شکی انتخاب میکنم.1. توماس زرافه 2. اقاشال گردن داره 3. توماس چیاغ نداره...
کارت های صد آفرین رو که خیلی وقت بود داشت توی کمد خاک میخورد چند روزی میشه پیدا کردم و میگم بابا بگو این چیست ؟ اون چیست ؟
این روزا به دلایلی ، کارهای جدید و آموزشی انجام نمیدیم بیشتر کتاب و شعر میخونیم و بازی میکنیم. اون هم از نوع ماشین بازی و قایم موشک و عمو زنجیرباف و یه نوع جدیدی از قایم موشک هم هست که من عروسک رو قایم میکنم و مامانم میاد پیداش میکنه و بعدش نوبت مامانمه که عروسک رو قایم کنه و من پیدا کنم.
واما ماشین بازی من این روزها.....
گاهی با تخته وایت بردم یه پارکینگ این شکلی درست میکنم و همه ماشینامو میچینم توش
ولی مواقعی که تعداد ماشین زیاد میشه از زیر مبل ها بجای پارکینگ استفاده میکنم.
اگه براتون سوال پیش نیوومده چرا من لگوهامو پیش ماشین هام گذاشتم که هیچ....
اما اگه براتون سواله باید بگم من کمبود ماشین هامو با لگو جبران میکنم و چون در حال حاضر وانت سفید سبزی فروش ندارم با این لگو ها یه وانت درست کردیم که خیلی هم عزیزه. به امید روزی که شرکتی پیدا بشه که وانت سفید تولید کنه و مامانم برام بخره
این هم یه صحنه تصادفه ، از اون تصادف های کبری 11
اورژانس ، آتش نشانی و پلیس تو تصادفات ما خیلی سریع حاضر میشند....
این هم یه یادگاری از ماشین هایی که من اینروزا عاشقشونم.
بابام میگه ماشین های دم دستی من بیشتر از تعداد ماشین های کل بچه های فامیل تو دوران خودشه. دوستای گلم شما هم برین از باباهاتون بپرسین، احتمالاً همین طوری بوده.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
چند روز پیش یه پیام تو اداره برای مامانم اومد در مورد برگزاری جشنواره خیریه ...
این جشنواره هر سال برگزار میشه و معمولاً همکارا و دانشجوها انواع غذا و دسر و وسایل هفت سین رو میارن و سود حاصل از فروشش هم صرف خرید عید برای کودکان بی سرپرست میشه...
امسال مامان منم دست بکار شد....
میدونم کمه ، ولی باوجود مریضی من ، خونه بهم ریخته دم عید و فرصت کم مامانم بیشتر از این نتونست درست کنه
مامانم خیلی استرس داشت که نکنه رو سرش بمونه و بابای بینوای من مجبور بشه یه هفته ژله بخوره ولی خدا رو شکر همشون ظرف یه ساعت فروش رفت...
کلی هم غذا های خوشمزه از آش و دیزی و ترشی بگیر تا انواع فینگرفود و سالاد آورده بودن این هم یه نمونه اش. نمایی از شور همکاران مامانم برای جیگر خوردنه
جای همگی تون سبز