قصه ای آشنا
روزی روزگاری دختری بود 14 ساله از خانواده ای سطح متوسط به بالا که فقط یه برادر بزرگتر داشت . ناز دختر خانه و عزیز دل فامیل بود . شخصیت آرام و مهربانی داشت و کسی تا به حال صدای بلند او رو نشنیده بود. با این حال نوجوان بود و روحیات خاص نوجوانی رو هم داشت. نمونه اش این که یک بار دخترک ما به خاطر موضوعی کم اهمیت یکسال تمام با یکی از همکلاسی هایش قهر کرد و حرف نزد. به خیال خودش منطقی داشت قوی و معتقد بود وقتی دو نفربا هم دعوا میکنند و حریم ها شکسته میشود ،دیگر راهی برای برگشت نیست.
آن روزها پدر دختر ما همچون راننده ای شخصی برای آوردن دخترک از کلاس و مدرسه به دنبالش می رفت. ولی دختر مغرور ما این محبت را فقط و فقط از جهت کنترل خودش میدید و شاکی بود که چرا نمیتواند بعد از مدرسه با دوستاننش به خانه بیاید.
چند سالی گذشت و دخترک قصه ما 18 یا شاید هم نوزده ساله شد و داشت بشدت برای کنکور درس میخوند. و بدنبال یه کنج آرام بود و کمتر بیرون میرفت و از آنجا که فرزند دیگری در خانه نبود، خانه آنها نیز دست کمی از کتابخانه نداشت گوشه نشین خانه شده بود تا بتواند راهی دانشگاه شود. ساختمان خانه آنها دو طبقه بود و طبقه پائین سالیان سال بود که در اختیار مستاجر بود. اینبار از قضا خانواده ای بسیار تحصیل کرده بودن که خانم خانواده در قسمت مالی اداره ای دولتی و همسرش نیز مشغول قضاوت و وکالت بودند. خداوند رحمان نیز دو پسر به آنها عنایت کرده بود که تقریبا دو سالی با هم اختلاف سنی داشتن و زمانی که به خانه ما آمدن تقریبا 5 و 7 ساله بودن. که البته بخاطر اقتضای سن و جنسیت از نوع آتیش پاره بودن بطوری که وقتی بعد از یک سال از خانه ما رفتن دیوار سالمی نمانده بود . دختر قصه ما که بسیار کم حرف و صبور هم بود مدت ها با این شرایط کنار آمد و حرفی نزد. وقتی که پسران وقت وبی وقت با صدای بلند توی حیاط در حال بازی بودن و خواب راحت بعد از ظهر به خانواده اش حرام شده بود
ویا زمانی که فریاد های مهیبشان در فضای خانه که چه عرض کنم کل محله میپیچید
ویا زمانی که با صدای بسته که چه عرض کنم کوبیده شدن درب کوچه رشته تست هایی که زده بود بر آب شده بود
تا اینکه روزی کاسه صبرش لبریز شد و وقتی این همه بی ملاحضه گی و خونسردی والدینشان را دید ، گوشی به دست شد و البته خیلی محترمانه پشت تلفن از سر و صدای بچه ها و کوبیده شدن درب کوچه موقع خروج همسر و فرزندانش گله کرد. که این موضوع تا مقداری هم باعث کدورت خانم همسایه گردید. به هر تقدیر یکسال تمام شد و پدر دختر قصه ما که دل خوشی هم از مستاجر به اصطلاح تحصیل کرده خود نداشت به بهانه ای عذر آنها را خواست .
سال ها از پی هم سپری شد و همان دختر قصه ما ازدواج کرد و بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی مشغول به کار شد . دختر قصه ما که حالا اصطلاحاً خانمی شده بود از آنجا که دستی بر هنر و نقاشی داشت ، کلا در هر مجلسی که حاضر میشد برای کودکان و خردسالان پیک نوروزی ، کار عملی ، کاردستی و یا حالا دیگه نشد یه نقاشی رو انجام میداد. از این سر و کله زدن با بچه ها خود را روانشناسی میدید که در آینده قرار است پروفسور حسابی ورژن قزوینی تحویل جامعه دهد.
وقتی میدید کودکی حرف زشتی به زبان می آورد خیلی ناراحت میشد ، پدر و مادرش را مسئول میدانست و با خود میگفت : حتما آنها از این الفاظ استفاده کرده اند و یا چرا برای تربیت فرزندشان وقت نگذاشته اند تازه اسم خودشون رو هم گذاشتن تحصیل کرده.!
وقتی پدر و مادری را میدید که گوش به خواسته بچه شان میدهند و بخاطر یه بچه فسقلی چه کارها که نمیکنند ، با خود می گفت : اینها فقط بچه رو لوس می کنن.
وقتی بچه ای دیر به حرف میومد مادرش را محکوم میکرد و با خود میگفت : لابد با بچه توی خونه کار نمیکنن که بچه حرف نمیزنه، باید با بچه صحبت بشه و براش کتاب بخونن دیگه......
وقتی میدید پدر و مادری کلافه لج بازی های کودکش شده اند و آن کودک به هیچ صراطی مستقیم نیست اصلا درک نمیکرد.
وقتی میدید مادری کنار بالین بچه اش تا صبح پلک روی هم نمیزاره اون مادر رو محکوم میکرد و می گفت : خوب وقتی بچه خوابیده چرا بیخودی بیداری و خودت رو از بین میبری ها.!!!!
وقتی میدید مادرش همیشه نگران خوراک و پوشاک و خواب و سلامت و آینده آنهاست ، میگفت : ما دیگه بچه نیستیم.
وقتی که میدید بچه ای بعد صد بار کشیدن عکس مرد عنکبوتی و بت من و غیره باز هم تقاضای کشیدن آنها را دارد. بی احساس و کلافه میشد .
گاهی که میدید مادری در خیابان به گریه های بی امان کودکش بی اعتناست او را سنگدل خطاب می کرد.
خلاصه از آشفتگی افکار این خانم که بگذریم به آنجا میرسیم که بعد از 4 سال خداوند مرحمت داشت و دامن این خانم به برکت وجود پسرکی سبز شد و خانم قصه ما هم مفتخر به دریافت مدال طلای مادری شد. (اگر از چند و چون این مدال خواسته باشین می بایست زحمت بکشین و تا پایان این پست در کنار ما باشید )
روزها گذشت و با بزرگتر شدن پسرک ، مادر قصه ما کم کم به چشم خویشن دید که ایدئولوژی هاش بر باد رفت. متوجه شد که هر انسانی را ظرفیست متفاوت و بچه آدمی زاد ربات نیست که به بتوان یک سری آموخته های خاص را درونش ریخت و همچنین یه کودک دوساله در موقعیتی و هر مکانی و هر شخصیتی که هستی چه با تحصیلات بالا و چه پائین بخوبی میتواند تو را غافل گیر و یا خجل کند.
مادر قصه ما حالا خود را شاغل در قسمت مالی یک اداره دولتی و همسرش را هم در راه وکالت میبیند و پسرکی هم تقریباً سه ساله دارد و لابد شما خووووووووب متوجه شدی شباهتی را که زندگی اش به همان همسایه دوران 18 سالگی اش پیدا کرده.! فقط خدا رو شکر که حداقل فعلاً مستاجر نیست . نمیدانم شاید هم اگر سالهای بعد از احوالاتش بپرسید مستاجری باشد با دو پسر زلزله!
حالا این روزها مادر قصه ما از نو بزرگ میشه و تمامی اون روزهای گذشته مثل یه فیلم بارها وبارها جلوی چشمش میاد.
میدونه که باید ببخشه تا بخشیده بشه. میدونه که وقتی مادر میشی اونقدر عشق میاد تو دلت که دیگه جایی برای کینه نداری.
حالا دیگه اون خوب میدونه وقتی دو تا پسر تو خونه داری که باید بچگی کنن ناگزیر سر و صداشون ساختمون رو بر میداره.
حالا میدونه وقتی توی یه خونه کوچیک یه بچه حوصله اش سر رفته و کلافه و بهونه گیر شده یعنی چی؟
حالا خوب میدونه که همه بچه ها شبیه هم نیستن و توی یه تایم خاص صحبت نمیکن و اگر بچه ای دیر حرف زد یا دیر راه افتاد بطور حتم دلیل بر کم کاری مادرش نیست.
حالا خوب میدونه وقتی یه مادر پیر دلش برای پسر 50 ساله اش شور میزنه یعنی چی ؟
حالا خوب میدونه وقتی یه مادر بعد از درشتی های مکرر فرزندش باز هم نمیتونه ازش دل بکنه یعنی چی؟
حالا خوب میدونه وقتی بچه ای حرف ناسزایی از دهنش خارج میشه ربطی به تحصیلات و فرهنگ خانواده اش نداره و حتما اون رو تو خانواده نشنیده و اصلا معنی اون کلمه رو هم نمیدونه و فقط بر اساس واکنشی که نشون میدیم مدام تکرار میکنه. انسانها انگاری بصورت کاملاً ذاتی گیرایی بیشتری برای یادگیری کلمات زشت دارن.
حالا مادر قصه ما دلی داره که مثل یه جام بلورین میمونه هم خیلی نازکه و شفاف و حساس و در عین حال ظرفیتی داره بی نهایت.
همون دلی که یه دنیا صبر داره برای کشیدن هزاران نقاشی تکراری از شخصیت های کارتونی برای شاد کردن و دیدن شوق یه کودک.
همون دل رئوفی که باعث میشه بادیدن عکس بچه های کار فقط تاسف نخوری بلکه حلقه اشک بیاد تو چشمات.
همون دلی که وقتی یه کلیپ از بچه های سرطانی محک دیدی دیگه فکر اینکه چه کار قشنگی انجام شده و اِسپانسِرش کیه و غیره نباشی و فقط گریه کنی و دست به دعا بشی.
پسرکم این حکایت قصه تخیلی اندر تراوشات ذهن بیمار مادرت و یا صرفاً برای تعریف و تمجید حس مادری نبود ، چیزی بود که تجربه کرده بود و فقط برای این نگاشته شده که در آینده ای که انشاله به جوانی رسیدی خوبِ خوب یاد بگیری تا کفش کسی رو نپوشیدی ، راه رفتنش رو مسخره نکنی , ویا اینکه جلو جلو ، قاضی زندگی مردم نشو .
در پایان خوشحال میشم اگر شما دوستان هم تجربه ای این چنینی داشتین در قسمت نظرات برای ما بنویسین تا تجربیات شما مثال های بارزی بشه برای این پست.
پیشاپیش ممنون از اینکه همراهمون هستین.
مراقب مدال هاتون باشین.