آخرین روزهای پائیز
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند
که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند…
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند
و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است،
به دو قورباغه دیگر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند
و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند
که دست از تلاش بردارید. شما خواهید مرد!
پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت
و به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر
همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد….
بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار
اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد، معلوم شد که قورباغه نا شنواست.
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!
.
.
.
.
.
این جمله شعار امروز ماست:
.ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند.
پسرک شیرین زبون ما این روزها در پایان 30 ماهگیش با حرف ها و حرکاتش حسابی دلبری میکنه ...
و ما هر لحظه خدا رو شکر میکنیم برای بودنش . تو این روزهای سرد گرمای وجودش و بوی تنش هوای خونه مارو مطبوعتر از هر زمان دیگری کرده. از همین الان دلتنگم برای این روزها....
چند روز پیش یه همایشی بود در مورد روابط زن و مرد و مناسبات حاکم بر آن با حضور دکتر حبشی از مشهد . به جرات میتونم بگم آموزنده ترین همایشی بود که تو محل کار برگزارشده بود.
صحبت هاشون خیلی عالی بود یه جاهایی به خودم بالیدم وقتی دیدم راهی که میریم درسته و یه جاهایی هم خجالت کشیدم که چرا مسائلی بوده که من در نظر نگرفتم.( البته اون خجالته خیـــــــلی کم پیش اومداااا ها ) میون صحبتها اشاراتی به جوون های امروزی شد که جرات و جسارت و تعهد قبول کردن زندگی مشترک و مسئولیت یه خانوم روندارن...؟؟!!! بعد به ریشه های این موضوع در تربیت پسر بچه ها تو 2 الی 6 سالگی اشاره کرد که در این دوره ما باید بچه هامون رو جسور بار بیاریم . مدام نگیم هیس ، دست نزن ، نکن، بشین ... بزاریم بچه هامو یاد بگیرن از حق خودشون دفاع کنن / یاد بگیرن برای بدست آوردن هرچی حتی محبت باید تلاش کنن / می گفت خیلی پسر بچه هاتون رو بغل نگیرین بزارین اونها بیان تو بغل شما و بعد محبتتون رو نثارش کنین.
از اون روز خیلی فکری ام. نمیدونم واقعا چطور میتونم یه مرد تربیت کنم؟ یه مرد واقعی .یه مرد که اگه ده بار هم خورد زمین باز پاشه... ما همیشه بهترین ها رو برای بچه هامون می خوایم و فکر میکنیم که فرزند ما بهترینه و تو زندگیش خطایی نخواهد کرد ولی واقعیت زندگی همیشه اینقدر شیرین نیست...
وقتی مادر یه پسری باید دلت بزرگ باشه و پسرونه . ترسی از هیجان نداشته باشی تا وقتی میخواد پسرت بپره نگی بزار من دستت رو بگیرم ، پات درد میاد مراقب باش .... بی واهمه بگی بپر عزیزم تو میتونی. امیدوارم که بتونم مهراد رو یه مرررررررررررد بار بیارم....
خوب دیگه بریم سر روزانه هامون...
بعد از ظهر ها معمولا بین ساعت 3 تا 4 میخوابی و بین 6 تا 7 هم بیدارت میکنم . بعد یه کم کارتون باب اسفنجی نگاه میکنی و من هم آب چند تا نارنگی و لیمو شیرین رو میگیرم و بقول خودت آمیوه می خوری و کمی هم تُنکه یا همون تخمه می خوری و آماده میشی برای بازی. بعضی روزا اَمی بازی(خمیر بازی ) رو انتخاب می کنی و با هم دیگه از نون گرفته تا آقا و انواع جک و جونور رو درست میکنم. این هم شاهدش
این هم کاردستی ما که با هدیگه دستاشو میدادیم بالا و پائین و حالت خنده و گریه رو روش تمرین می کردیم.
یه روز دیگه میگی چَس قی چی همون چسب و قیچی . من اینبار سه تا دایره با ماژیک های رنگی(زرد- قرمز -آبی ) روی کاغذ کشیدم و کاغذ رنگی همون رنگ ها رو با قیچی در اختیارت قراردادم تا هر رنگ رو تو دایره خودش بچسبونی....
بنظرتون مهراد تو عکس زیر داره چی کار میکنه؟؟؟؟
خوب مگه چیه!!!! نمیچسبه دیگه........
مهراد یه بار هم تو تبلت پسر داییم با همین روش میخواست پو رو بشوره.
یه عصر دیگه هم این آسمون و ریسمون یا به قول خودت آسیمون لیسون رو برات آوردم . بنظرم در عین سادگی خیلی کارها میشه باهاشون کرد.
یه بار براساس تشابه رنگی مهره هارو جدا میکنیم . یه بارهم بر اساس تشابه شکل. بعدش هم مهراد شروع کرد به رج کردن مهره ها. اول فقط از یه سوراخ رد کرده بود که با کج کردن بند مهره خارج شد بعد بهش یاد دادم که چطوری از دو تا سوراخ هم رد کنه تا مهره ها نیوفته.
اول مهره های سبز رو تو بند سبز رج کرد
ببین چه تمرکزی کرده
حالا نوبت مهره های آبیه
جدیداً یه حرف هایی هم یاد گرفتی مثل دیوانم نکن وقتی بهت میگم بیا بریم دستشویی میگی دیوان کردی.... دیوانم نکن. منو میگی
یه روز خونه (بابا جون ) پدرشوهرم که جدیداً بهشون میگی حاجــــــج آقا بودیم و داشتی ماشین هات رو روی هم میچیدی و بازی میکردی که یهو ماشین هاش ریخت. فکر میکنی چی گفتی ؟؟؟؟ قند زدم یعنی گند زدم....
منو میگی و تازه فهمیدم که انگاری یه جاهایی واقعاً گند زدم....
بعضی از کارها رو میدونی که زشته و نباید انجام بدی ها ولی انجامش میدی و بعد میگی عزیزم زشته ، عزیزم دعوا
من و بابایی تا حالا اصلاً تو رو دعوا نکردیم و نهایت عصبانیت ما برخورد با صدای کاملا جدی بوده که خودت حساب کار دستت میاد....ولی خیلی به دعوا حساسی و یه وقت هایی که بلند حرف بزنیم فوری به حساب دعوا میزاری و میگی منی دعوا نکن
خیلی منظم هستی با ماشین هات بازی میکنی و بعد میگی سَ جاش یعنی سر جاش و میبری میزاری سر جای خودش. یه وقت هایی این نظمت برای من که نه ولی برای بابایی کلافه کننده است آخه وقتی باهاش میری دستشویی ، دمپایی هات رو باید دقیقا جفت کنی و بزاری همون جای قبلی.
میگم مهراد می ری کنترل تی وی رو بیاری؟؟؟ من گلو درد (با یه قیافه فوق العاده مظلوم )
مهراد اسباب بازی هاتو جمع میکنی ؟؟؟؟ من پا درد... بطوری که نگرانت میشیم نکنه واقعا درد داشته باشی.....
تجربه ثابت کرده وقتی نخوای تکون بخوری کلاً تموم بدنت درد میاد. نمیدونم این ها یعنی دروغ یعنی بهانه یعنی فریب یا فقط یه بازی بچه گانه است تازه درد هایی مثل ابرو درد ، سیبیل درد هم گاهی به سراغت میاد.
و اینها اکثراً درد هاییه که یکبار تجربه کردی مثلا یه بار که خوردی زمین به جای پیشونی میگفتی ابرو درد یا یه بار دیگه که پشت لبت درد میومد گفتی سیبیل درد جدیداً هم بعد از سرماخوردگی و گلو دردی که داشتی متوجه شدی که ممکنه گلو هم درد بیاد و حالا برای فرار از کارها گلو درد هم به جمع این امراض اضافه شده. خیلی باهات حرف میزنم که متوجه بشی که کار اشتباهیه ولی فعلاً که اثری نداشته.
تا کوچکترین صدایی رو بشنوی میگی صیــــدا چی بود؟ چی شوووود؟ چــــــــی بوووود؟؟؟
یه روز دیگه شیلنگ جارو برقی رو برداشتی گرفتی کنار ماشینت.. میگم مهراد چی می کنی؟؟؟ می گی ماشین بییزین بیزنیم
حین رانندگی کلی خورده فرمایش داری مامان تووند تووند بووو ... بابا دووور بزن...... بابا پاک کن اینجا.... بابا سوچ بده.... در داشبرد رو باز میکنی و خودت پانل ضبط رو سر جاش میزنی و میگی نی نای..... با دیدن کامیون و وانت و اتوبوس و بولدزر چنان کیفی میکنی که نگو . اسم چند تا ماشین مثل پیییکان و پااید و 206 و اتووس و واند و آمبوووس و کامووووون رو بلدی
جدیداً کتاب آشنایی با وسایل نقلیه شده پای ثابت کتابخونی های شبانه مون
میگم ماشین آتشنشانی چی کار میکنه؟ آتیشنیشان آتیش خاندوش
میگم آمبولانس چی میکنه؟ مریض دووتووور
میگم ماشین پلیس چی میکنه ؟ تصااااف نشه
میگم تاکسی چی میکنه ؟ میگی تاسکی سبزی می دوون ( سبزه میدون : میدانی است که برای بینایی سنجی برده بودمت) ، بازار ، ددر
بازی هامون هم از این قضیه بی نصیب نمونده به این ترتیب که اول دو تاماشین تصادف می کن ، آقای پلیس میاد سر صحنه تصادف و بعد آمبولانس مصدومین رو میبره دکتر ( اغلب نقش دکتر به بابایی سپرده میشه ) که حتما آقای دکتر باید پماد و آمپول تجویز کنه... در آخر ماشین آتش نشانی میاد تا ماشین هایی رو که آتیش گرفته اند رو خاموش کنه... خلاصه میشه مثل فیلم هشدار برای کبرا 11.......
اوایل چون مهراد ماشین آتش نشانی و آمبولانس نداشت با لگوهاش دو تا ماشین درست کردیم تا کارمون راه بیفته . بعد قرار شد رفتیم بیرون ماشین آتش نشانی بخریم که برگشته میگه ماشین دارم و همون ماشین دست ساز رو نشون میده ... ما هم اول ذوق مرگ شدیم که چه پسری داریم و بعدش هم شرمنده این همه قناعت و یادم افتاد که خیلی وقته برای مهراد اسباب بازی نخریدم. ( البته مهراد بدلیل وفور اسباب بازی همیشه یه چیز جدید برای بازی داره) ولی خوب خیلی وقته برای خرید نبردمش تو اسباب بازی فروشی ...
خلاصه رفتیم برای خرید ولی از اونجایی که عروس تعریفی به درد عمه اش میخوره.... پسر ما هم بعد کلی تعریف با دیدن دو تا ماشین توی مغازه پای مبارک رو کرد توی یه کفش که من آمبوس و آتش نیشان رو با هم میخوام و هر چقدر من سعی کردم که با فرهنگ رفتار کنم که یکی رو انتخاب کن... نشد که نشد و ما مجبور به استفاده از دروغی نیمه مصلحتی مبنی بر خرابی شیشه آمبولانسه شدیم
ماشین آتش نشانی رو یه روز بیشتر نیست خریدیم انداختی زمین و میگی شیکست دوبایه بیخر
به خاطر امتحان بابا مهرداد یه چند روزی مهمون خونه آقاجون و مادر جون بودیم...
درسته که اونجا تنها جاییه که من خیلی راحتم و به تو هم خیلی خوش گذشت ولی با بزرگ شدنت دوری بابایی رو خیلی بیشتر حس میکنی و این یکم منو اذیت میکنه.... یه شب موقع خواب می گفتی بییم بابا، گوشی بیار زنگ بیزن بیگو بابا بیاد... بعد بهت گفتم بخواب بابارفته سر کار ، فردا صبح میاد در جوابم با یه حالت صدای محزون گفتی من بابا نداشت اون موقع من و مادرجون این شکلی شدیم
خلاصه این غصه هر شب من و قصه هر شب شما بود.
این هم آخرین ورژن نماز خوندن آقا پسری همراه مادرجونش.
این جای کبودی که تو پیشونی مهراد گلی می بینین مربوط به سه شنبه 93/08/20 که رفته بودیم خرید . منو مهراد جفتی رفتیم تو باقالی ها. یه آقایی بنده خدا اومد جلو و با حالتی نگران گفت بچه چیزی نشده؟ که مهراد فکر کرد داره دعواش میکنه و بچگی ترسید و زد زیر گریه. تا خونه که چه عرض کنم همین الان هم بپرسی چی شد؟ نمیگه خوردم زمین پیشونیم درد اومد میگه آقاهه دعوا.....
این اولین زمین خوردن کلوچه طلایی من بود.
قبول باشه گلم...
مدیونی اگه یه درصد فکر کنی پسر ما بعد از نمازش ذکر نمیگه............